در قسمتی از رمان «برادران کارامازوف» نوشتهی داستایفسکی، زن جوانی که نزد سالک پاکسرشتی رفته، از فکری که مدتی است عذابش میدهد با او سخن میگوید. زن میپرسد که چگونه میتوان به آسانیِ دوران کودکی به جهان دیگر و روح فناناپذیر ایمان آورد؟ چگونه تحقق آن را میتوان اثبات نمود؟ او میخواهد از این فکر کشنده رهایی یابد. سالک به او اینگونه پاسخ میدهد که این کار با تجربهی «عشق عملی» ممکن میشود. به چه معنا؟ به این معنا که تو همهی همنوعانت را درعمل دوست بداری و در این دوستداشتن به اندازهای پیش بروی که خودت را فراموش کنی. آنگاه است که میتوانی به خودت بقبولانی که روح جاودان است و به وجود خدا و جهانِ دیگر اعتقاد پیدا کنی.
من هم مثل آن زن و خیلیهای دیگر چنین سوالی مدام در ذهنم مطرح میشود. حقیقتش آن است که دوست دارم باور کنم که جاودانگی روح و وجود جهان پس از مرگ راست است و دست آخر من جواب بسیاری از چراهای مربوط به آفرینش و تداوم زندگی در این دنیا و هر نوع ابهام دیگری را خواهم یافت. کاری هم به نگاه مذهبی یا غیر آن در این زمینه ندارم. رکوپوستکنده میخواهم پس از مرگ، روحم نابود نشود و پدیدهای به نام «خدا» و یا نمایندگانش بیایند و جوابم را بدهند که «این آمدن و ماندن و رفتن ز چه بود؟». نمیدانم چقدر در دوستداشتن همنوعانم میتوانم همت به خرج دهم و خودم را در این احساس حل کنم. این را هم میدانم که عدهای در پاسخ به آن سوال اساسی، راه نادیدهگرفتن را پیش میگیرند و عدهای هم از حضور مداوم آن در ذهن، دچار هراس و اضطراب بیپایانی میشوند. اما من میخواهم تحت هر شرایطی فناناپذیری روح را بپذیرم و از هر تجربه و نشانهای که آن را اثبات کند، استقبال میکنم.