من از تمام پلیدی های این دنیا بریده ام من تو را می خواهم لبخندت را و گرمای آغوشت را تو را می خواهم بدون زنگار هایی که میان مان نقش بسته تو را می خواهم بدون اجبار من عاشقت هستم از روی اختیار
مرغ دلم پر می کشد تا اوج نگاهت می خواهد پاره کند تمام این زنجیر ها را تمام اینها را که سیاه رویان و پلیدان بر تنگ بلور قلبم کشیده اند
تو مهربان من هستی تو ابتدای زندگی تو معنای جاودانگی تو خدای من هستی
دلم هوایت را کرده بدون هر قید و بندی تو در میان خنده ها و گریه ها تو روی قاصدک بر فراز بادکنک مرا می خوانی
تو را با تمام صمیمیتت می خواهم همانند مهستی که برایش:( مثل شور فریاد تو قفس یا حصار سینه) بودی تو همانقدر برایم نزدیک و دوست داشتنی هستی که قادر بودی:(تمام حرف های سخت کلاس سوم را با چشم بسته )برای فروغ بخوانی
و حالا ای عزیز ترینم قلبم در سینه بی قراری می کند و برای لحظه دیدارت بی تاب است
آه چه لحظه با شکوهی چه لحظه زیبایی! من خواهم ایستاد و انتحار قلبم را نگاه خواهم کرد قلبی که از شوق لحظه وصال پاره پاره خواهد شد.
کوچه به کوچه شهر به شهر هر کجا که بوی خوش آشنایی به مشامم برسد پشت سر خواهم گذاشت تا مرا در اغوش گیری بهای عشق هرچه که باشد خواهم پرداخت که اکسیر جاودانگی است که هنوز بوی محبت ز بیستون آید.....
مرگ!ای کیمیای گمشده آیا مرا لایق خود می دانی؟
تو همان رمز زندگی تو همانی هستی که علی می گوید:برای شیعیان دلنشین تر از آب گوارا در هنگام تشنگی هستی.مرا به آغوش دوست خواهی برد؟من نیز مهمان خانه دوست خواهم شد؟