وقتی به اون حد از تجربه می رسی میفهمی که جمله های کلیشه ایی پوچ رو که همه به زبون میارن و مثل نقل ونبات میگن باور نکنی،گاهی وقتا میخوای باور کنی و تلاشتو میکنی ولی نمیشه!
ته دلت این صدا داد میزنه میگه که خواستن همیشه تونستن نیست! محدودیت وجود داره و کلی جملات زرد دیگه که همه دارن تو دنیای ماشینی امروز میگن و دیگه برای تو اهمیتی نداره...
انگار لبه یه پرتگاهی هستی که با یه زره بین عمیق ترین ذره آدم ها رو میبینی...
دوروغ های آدم هاهم مثل روز روشن میشه چون دیگه راحت میشه فهمید چرا دوروغ میگن یا چی رو پنهان می کنند هرچقدر هم که ماهر باشند!
خیلی وقت برد تا بفهمم باید خیلی جاها واقع بین باشمنه خوشبین!
چون بزرگترین ظلم همین خوشبینیه!فارغ از واقع بینی!
آدم ها هم نمیتونند همزمان هم خوشبین باشند هم واقع بین!چونکه وقتی واقع بین باشند خوشبینی معنایی نداره! برای گفتن بعضی حرف ها واقعاً دیره! برای شروع بعضی کار ها هم زمان زیادی گذشته!
این جمله که برای شروع هرکاری هیچوقت دیر نیست راجع به همه آدم ها صدق نمیکنه،امید هم بعضی وقتا می میره چون این موانع هستند که افسار زندگی رو میگیرند و بی رحمانه تاخت و تاز می کنند...
زندگی به راحتی و شیرینی حرف ها وجملات قشنگ نیست!
وقتی دید واقع بینی بیاد و از نقطه دور به همه جا نگاه کنی سایه ها بیشتر به چشم میخورند تا نور و روشنایی...
زندگی متشکل از سایه های تو در تو و عمیقه و نور روباید از لابلای سایه ها پیدا کرد...