معلم جزیره
معلم جزیره
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

دردِ زخم های مکررِ زندگی!


گلی در کویر تنها وغریب بود...
درختی درکنارش بود که خودش بر تنه خودش تبر می زد!
پرنده ایی نیز در انزوای خویش،در ازدحام اصوات خون گریه می کرد...
کرکسی بر جسم بی جان آهویی از دست رفته خواب طعام فردایش را می دید و با ناله های از سر شادی سوروسات فرداها را می چید...
و انسانی به وسعت روحِ رنج دیده اش از دیده و چشمان انسان های تشنه سیر شده بود،دیگر ترسی از ضربت تبر بر ریشه های زندگی اش نداشت...
خاک گل پرپر شده را لمس می کرد و گل از شدت ذوق سرخ و سفید می شد...
صدای لالایی در برهوت بی آب و خشک می پیچید...
لالایی مادر!
امّا...
مادری نبود:)
در حقیقت طنین لالایی از گلوی خونینی بود که تنهایی را می خراشید!
و در نهایت همه ما در درونمان زخمی نهفته داریم!
زخمی که هرگاه حلقه زندگی به ما تنگ تر می شود به آن چنگ زده و خراشش می دهیم!
خراش ناخواسته ما بهانه است!
بهانه ایی برای برگشتن به خود و شروعی دوباره...
و ای فلک ما چقدر با زخم هایمان غریب و بیگانه و تنهاییم!
چقدر در برابر درد هایمان احساس غریبی و شرم داریم...

دردزندگیزخم
دست نویس های دانشجومعلمی ازدیارجنوب اینجایه معلم چپ دست گاهی وقتا موتورنوشتنش فعال میشه ومینویسه :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید