mahdiye heravii
mahdiye heravii
خواندن ۱۳ دقیقه·۲ سال پیش

18

#MyNovel
#SareRavi

رویاهاتو جمع کن ، باید بریم دریا
باید یه چند روزی دور شیم از این دنیا
دوربینتو بردار ، بی کوله و تقویم
چند وقته عکسای دوتایی ننداختیم
تا آخر جاده با رویات هم آغوشم
این لحظه هارو به دنیا نمیفروشم
دستاتو میگیرم بارون شروع میشه
موهاتو میبوسم شب زیر و رو میشه
عطر تو آغازه شکوه جنگل هاست
چشمای معصومت خود خود دریاست
با تو گُمم توی یه شادی مبهم
از زخم تقدیرم هیچی نمیفهمم
تا آخر جاده با رویات هم آغوشم
این لحظه هارو به دنیا نمیفروشم
دستاتو میگیرم بارون شروع میشه
موهاتو میبوسم شب زیر و رو میشه
تا آخر جاده با رویات هم آغوشم
این لحظه هارو به دنیا نمیفروشم
دستاتو میگیرم بارون شروع میشه
موهاتو میبوسم شب زیر و رو میشه



رویا هایم را ریختم توی کوله مشکی آویزان به جا لباسی کنار در . باید می رفتم دریا . باید چند روزی دور می شدم از این دنیا . دوربینم! سر چرخاندم و در تاریکی فضای کلبه ای که نورش از سفیدی ابر های بیرون تغذیه می شد ، برق لحظه ای سبز رنگ درخشیده روی مرکز لنز دوربینم را تشخیص دادم . به سمتش قدم برداشتم . صدای گروپ گروپ پایم روی زمین پارکت شده اش زیادی واضح و بلند بود و تا حدی شاید روی اعصابم می رفت . دوربین را بلند کردم و همان طور که نگاهم به پنجره ای بود که از آن فاصله فقط ابر های آسمان ابری پشتش را می دیدم ، دستم را روی میز چوبی حرکت دادم و در لنز را برداشتم . آن را روی دوربین بستم . می ماند عکس های دوتایی! برگشتم و به سمت کمد کنار در رفتم . در کشویی طرح چوبِ رنگ روشنش را با یک دست کنار زدم و سه پایه مخصوص عکاسی ام را برداشتم و داخل کاورش گذاشتم و کنار کوله ام آویزانش کردم . بارانی ام ، روشنیِ تاریکیِ دفن شده در سکوت تنهایی ام بود . زرد خردلی رنگش! درست مثل تاریکی های روزهای جوناسِ دارک دلم می خواست بپوشمش! شال مشکی ام را بدون آینه محکم کردم و روی لباس مشکی طرح بافت ماشینی ام بارانی را پوشیدم . زیپش را تا آخر بالا کشیدم و نگاهی به بلندایش تا کمی پایین تر از زانو ، انداختم و نیم بوت های مشکی گذاشته شده در طبقه پایین کمد را پا کردم . در را باز کرده بودم و هوای ابری چشم می زد و اخم روی پیشانی ام مِیلش برای خم شدن و چشم ها برای برق افتادن از خیسی هر لحظه بیشتر در حال غلبه بود . پایم فرو رفت در خواب ماسه های کف دریا . کوله را روی شانه ی چپ محکم کردم و دوربین را از روی گردن انداختم . دست چپم کاور سه پایه را گرفته بود و دست راستم آزاد بود . آزاد که نه ، بی کار بود! عکسِ دوتایی ، می ماند دیگر! مثل تمام دو نفره هایی که مانده بود این یکی هم می ماند . حواسم نبود باز هم تا آخر جاده با رویایت تن به هم آغوشی داد بودم . باز هم می دادم . چیز جدیدی نبود .
- می دویی؟!
- آره دیگه جذابیتش اینه مهارتت تو لحظه های سخت سنجیده بشه!
- پس بدو . منم بهترین عکسای جهانو ازت می گیرم . بعدش باهم تسویه حساب می کنیم!

می دویدم .
آب می پاشیدم ، به سمت لنز دوربینش .
می پریدم .
صدف به بالا می انداختم ، جلوی لنز دوربینش .
می خندیدم .
من را به آغوشش می رساندم ، در ، قاب لنز دوربینش...

- چته دیوانه آب نمی پاشن تو لنز دوربین .
- ترفند عکاسیه عزیزم بلد نیستی یادت بدم .
- ها؟! نه ها؟! (قیافه دیمن موقع وات؟!!!!) من بلد نیستم؟!
تلاشی برای جواب دادنش نکردم و رفتم جلوی دریا ایستادم . می آمد . دست هایم را جلوی سینه جمع کردم و چشم دوختم به هارمونی آب و سفیدیِ هوای نه سرد و نه گرم بهار . هارمونی هوای ابری و دریای پر از امواج .
شاید یک حادثه از دست من افتاد و شکست
شاید این فاجعه از فاصله ایجاد شده
خاطره از درد من و دوری او هیچ ندید
شاید این دایره ی رنج ، از فرط تو آغاز شده
فاصله از فهم قرار تو و بی تابی من هیچ نگفت
شاید این حوصله از کاسه ی صبر جهان، لبریز شده
قصه ی مردن من در تب و تاب یک حادثه بود
ای دریغ که همانا مرگ ، از بعد تو آغاز شده

- آی آی . اِ اِ اِ چیکار داری می کنی نکن الان میوفتم .
- مگه نمی خواستی بدویی؟! الان که دیگه بغل این چنین فرد جذابی هستی مشکلت چیه؟!
- ببین فرد جذاب ، منو ببر مثل یه خانوم محترم بذار رو ماسه ها از این دیوونه بازیا هم نکن .
- ای به چشم فقط خانوم محترم شما مگه عکس هنری نمی خواستین؟ پاشو پاشو وایسا .
- آقا نکن . نه من می ترسم نکن آه .
پاهایم می لرزید و دست هایش را سفت گرفته بودم .
- من هیچی ، شونه ی خودت می شنکنه الان . تورو خدا بذارم زمین .
- مال بد بیخ ریش صاحابش . زنمی ، وایسا سر جات من شونم درد نمی گیره .
قدش که بلند بود و حالا من هم روی سر شانه های قد بلندش ایستاده بودم . یک دستش را بی هماهنگی از دستم بیرون کشید که جیغ خفیفی زدم .
- اِ هیس! چته بابا گوشم کر شد . اون یکی دستمو گرفتی دیگه .
من... من که نمی توانستم خودم را با یک دست نگه دارم . دست دیگرم را روی سرش گذاشتم و سعی کردم تعادلم را حفظ کنم که آخش بلند شد .
- آآآی . موهامو کندی!
از جایی که من ایستاده بودم پیدا نبود دستی که از من ول کرده بود ، الان سرگرم چه کاری بود . اما تازه کمی از ترس افتاده بودم که دیدم تا کمی پایین تر از زانو هایش در آب رفته . دوباره ترس از خیس شدن به جانم افتاد . باید با حرف رامش می کردم . من که زورم به او نمی رسید .
- ببین ، ببین تو رو خد...
خدایم هنوز کامل نشد بود که یک دفعه دستی را که در دستش بود را محکم کشید و من ، در میان آسمان و ساحل ،
هوا و دریا ،
جلوی چشم های او و تن وارونه ی خودم ،
پرت شدم در آب . سرما به بند بند استخوان هایم رسوخ کرد و برای چند ثانیه انگار در شوک بودم . آرنج هایم که به کف ساحل خورده بود را تکان دادم و سرم را از زیر آب بیرون آوردم و دست هایم را ستون کرده بودم و از کمر به پایین هنوز در آب بودم . تصویری که پیش رویم بود از کاسه صبرم برای حدس اوج دیوانگی هایش لبریز بود . همان دستی که از دست من جدا کرد کنار دوربین و حالا دست دیگرش زیر لنز را قاب گرفته بود . نیمی از صورتش پنهان پشت دوربین بود اما آن نیم دیگر لبخند و خطوط لبخند کنار چشم هایش را خوب می دیدم . آن عکس ، به یاد ماندنی ترین ژست دنیا را داشت . من در هوا و او آماده ی عکاسی...

همین یک ذره لحظه های آغشته در رویا برایم مانده بود . این لحظه ها را به دنیا نمی فروختم . دستم را در هم غلاب کردم به یاد آن قسمت از آهنگی در ذهنم جولان می داد . " دستاتو می گیرم بارون شروع می شه " با این تفاوت که دست من در دست خودم بود و باران هم خیلی وقت بود شروع شده بود . سراغ بیت بعدی نروم بهتر است . " موهاتو می بوسم ، شب زیر و رو می شه"...
به دریا رسیده بودم . کی رسیده بودم؟ چند دقیقه بود اینجا بودم؟ به کجا زل زده بودم؟ کوله ام را روی شانه ام تنظیم کردم و سعی کردم تند شدن نم نم های باران را نادیده بگیرم . دختری که با فاصله چند متری از من خط فرضی از محل تلاقی آب و ساحل را تا کمی عقب ترش ممتد طی می کرد با ظاهر من تفاوت های زیادی داشت . دامن تا زانویش نشانی از عادتش به این هوای ابری می داد و موهای روشن رها در بادش ، چیزی شبیه خستگی از چیزی . تیپش و فضایی که در قاب چشم های من ساخته بود ، خیلی غریبه بود با شمالی که من در آن بودم . کسی اطراف و حتی چند کیلومتر آن طرف تر جز افرادی که شاید در ویلا ها بودند ، نبود ، آن هم اگر بودند . دختر انگار آنجا بود برای سوژه ی من بودن . نفهمیدم کی پشتش رسیدم و منتظر بودم از حالش خارج شود و کمی با اینجا عجین شود . شاید هم همان بهتر که به خودش نمی آمد . عقب عقب رفتم و هنزفری هایم را به گوش هایم سپردم . آهنگ را پلی کردم و رکورد دوربین را فشردم و دور دختر گشتم برای فیلم گرفتن و نفهمیدم کِی زانو هایم به آب ، بوسه زدند...
- ام...سلام .
دستم را آرام بالا بردم و کوتاه برایش تکان دادم .
- سلام . روزتون بخیر .
احساس کردم بهتر از آن چیزی بود که من از دور دیده بودم . حالش بد نبود انگار . یا شاید هم متظاهر خوبی بود .
- مرسی . تو هم . می گم ، خب من عکاسم!





رویا هایم را ریختم توی کوله مشکی آویزان به جا لباسی کنار در . باید می رفتم دریا . باید چند روزی دور می شدم از این دنیا . دوربینم! سر چرخاندم و در تاریکی فضای کلبه ای که نورش از سفیدی ابر های بیرون تغذیه می شد ، برق لحظه ای سبز رنگ درخشیده روی مرکز لنز دوربینم را تشخیص دادم . به سمتش قدم برداشتم . صدای گروپ گروپ پایم روی زمین پارکت شده اش زیادی واضح و بلند بود و تا حدی شاید روی اعصابم می رفت . دوربین را بلند کردم و همان طور که نگاهم به پنجره ای بود که از آن فاصله فقط ابر های آسمان ابری پشتش را می دیدم ، دستم را روی میز چوبی حرکت دادم و در لنز را برداشتم . آن را روی دوربین بستم . می ماند عکس های دوتایی! برگشتم و به سمت کمد کنار در رفتم . در کشویی طرح چوبِ رنگ روشنش را با یک دست کنار زدم و سه پایه مخصوص عکاسی ام را برداشتم و داخل کاورش گذاشتم و کنار کوله ام آویزانش کردم . بارانی ام ، روشنیِ تاریکیِ دفن شده در سکوت تنهایی ام بود . زرد خردلی رنگش! درست مثل تاریکی های روزهای جوناسِ دارک دلم می خواست بپوشمش! شال مشکی ام را بدون آینه محکم کردم و روی لباس مشکی طرح بافت ماشینی ام بارانی را پوشیدم . زیپش را تا آخر بالا کشیدم و نگاهی به بلندایش تا کمی پایین تر از زانو ، انداختم و نیم بوت های مشکی گذاشته شده در طبقه پایین کمد را پا کردم . در را باز کرده بودم و هوای ابری چشم می زد و اخم روی پیشانی ام مِیلش برای خم شدن و چشم ها برای برق افتادن از خیسی هر لحظه بیشتر در حال غلبه بود . پایم فرو رفت در خواب ماسه های کف دریا . کوله را روی شانه ی چپ محکم کردم و دوربین را از روی گردن انداختم . دست چپم کاور سه پایه را گرفته بود و دست راستم آزاد بود . آزاد که نه ، بی کار بود! عکسِ دوتایی ، می ماند دیگر! مثل تمام دو نفره هایی که مانده بود این یکی هم می ماند . حواسم نبود باز هم تا آخر جاده با رویایت تن به هم آغوشی داد بودم . باز هم می دادم . چیز جدیدی نبود .
- می دویی؟!
- آره دیگه جذابیتش اینه مهارتت تو لحظه های سخت سنجیده بشه!
- پس بدو . منم بهترین عکسای جهانو ازت می گیرم . بعدش باهم تسویه حساب می کنیم!

می دویدم .
آب می پاشیدم ، به سمت لنز دوربینش .
می پریدم .
صدف به بالا می انداختم ، جلوی لنز دوربینش .
می خندیدم .
من را به آغوشش می رساندم ، در ، قاب لنز دوربینش...
- چته دیوونه آب نمی پاشن تو لنز دوربین .
- ترفند عکاسیه عزیزم بلد نیستی یادت بدم .
- بله؟! من بلد نیستم؟!
تلاشی برای جواب دادنش نکردم و رفتم جلوی دریا ایستادم . می آمد . دست هایم را جلوی سینه جمع کردم و چشم دوختم به هارمونی آب و سفیدیِ هوای نه سرد و نه گرم بهار . هارمونی هوای ابری و دریای پر از امواج .

"شاید یک حادثه از دست من افتاد و شکست
شاید این فاجعه از فاصله ایجاد شده
خاطره از درد من و دوری او هیچ ندید
شاید این دایره ی رنج ، از فرط تو آغاز شده
فاصله از فهم قرار تو و بی تابی من هیچ نگفت
شاید این حوصله از کاسه ی صبر جهان، لبریز شده
قصه ی مردن من در تب و تاب یک حادثه بود
ای دریغ که همانا مرگ ، از بعد تو آغاز شده..."
همین یک ذره لحظه های آغشته در رویا برایم مانده بود . این لحظه ها را به دنیا نمی فروختم . دستم را در هم غلاب کردم به یاد آن قسمت از آهنگی در ذهنم جولان می داد . " دستاتو می گیرم بارون شروع می شه " با این تفاوت که دست من در دست خودم بود و باران هم خیلی وقت بود شروع شده بود . سراغ بیت بعدی نروم بهتر است . " موهاتو می بوسم ، شب زیر و رو می شه"...
به دریا رسیده بودم . کی رسیده بودم؟ چند دقیقه بود اینجا بودم؟ به کجا زل زده بودم؟ کوله ام را روی شانه ام تنظیم کردم و سعی کردم تند شدم نم نم های باران را نادیده بگیرم . دختری که با فاصله چند متری از من خط فرضی از محل تلاقی آب و ساحل را تا کمی عقب ترش ممتد طی می کرد با ظاهر من تفاوت های زیادی داشت . دامن تا زانویش نشانی از عادتش به این هوای ابری می داد و موهای روشن رها در بادش ، چیزی شبیه خستگی از چیزی . تیپش و فضایی که در قاب چشم های من ساخته بود ، خیلی غریبه بود با شمالی که من در آن بودم . کسی اطراف و حتی چند کیلومتر آن طرف تر جز افرادی که شاید در ویلا ها بودند ، نبود ، آن هم اگر بودند . دختر انگار آنجا بود برای سوژه ی من بودن . نفهمیدم کی پشتش رسیدم و منتظر بودم از حالش خارج شود و کمی با اینجا عجین شود . شاید هم همان بهتر که به خودش نمی آمد . عقب عقب رفتم و هنزفری هایم را به گوش هایم سپردم . آهنگ را پلی کردم و رکورد دوربین را فشردم و دور دختر گشتم برای فیلم گرفتن و نفهمیدم کِی زانو هایم به آب ، بوسه زدند و نفس ، برای آخرین بار ، سرپیچی کرد از ماندن و من ، سردی تنم را با سردی آب دریای زیر پاهایم ، سهیم شدم و تمام...!

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید