#MyNovel
#MatinRavi
روی پل منتظرش می ایستادم . هر دفعه روی همان پل همیشگی . خسته اما پر نشاط آنقدر می دوید تا آن کوله ی مشکی روی شانه اش که از فرط دویدن از سر پله تا وسطِ وسطی ترین پل به سمتم می آمد از روی شانه اش سر می خورد و می افتاد . او هم دوباره با اصرار سر جایش می کشید و به سمتم می آمد . قربان آن لبخند کنج لبش می رفتم که همیشه بر لبش بود . "همیشه" ای که قید بودن بود نه تاکیدی فقط به اسم ، برای اصرار . دو دستم آرنج های دست مخالف را گرفته بود و تکیه زده بودم به میله های سفید پل . برخلاف تکرار در توصیف یک تراژدی تکراری ، مرغ آبی ها در دید افقی چشمانم پرواز نمی کردند . قایق ران پیری با قایق موتوری اش دل رودخانه را نمی شکافت و از زیر پایم نمی گذشت که برود به سمتِ دلِ محو شدن در ته ته رودخانه . او تلو و تلو خوران گریه نمی کرد و پل را نمی آمد تا در بغلم گم شود . شاید اوج زیبایی داستان ما در همین امر های معمولی دفن شده بود . موهبتی بود برایمان معمولی بودن . درگیر قید و بند های خاص ها نبودیم . ما عادی بودیم و به همان عادی بودنمان در زندگی ، عادی عشق را بلد بودیم بی زرق و برق . من ، هیچ وقت دوست نداشتم از عشق افسانه بسازم . من فقط می خواهم با دوست داشتن زندگی کنم . حتی کودکانه و ساده و روستایی . روستایی ها قدر هرلحظه از هوای بی دودِ کلک و آرامش سکوتشان را با عمق دلشان می فهمند . منم می خواهم همان باشم ، همین . داستان امروز ما از دید من نبود ؛ از دید او هم نبود . نویسنده ی داستانمان تردید نداشت برای اول یا دوم شخص بودن مفردمان . او مصمم بود راوی ، سوم شخص مفرد باشد . در رقابت بی دلیلِ ماشین ها که صاحبانشان هم به کارایی ماشینشان مبدل شده بودند و بی چون و چرا از زندگی فقط راه می افتادند در این خیابان های بی سر و ته و حتی نگاه نمی کردند منظره ی فوق العاده ای را که هر روز یک جور خاصی زیبا بود ، همه پشت من دفن بودند . چیزی غیر نگاهم از کنار به رو به رو نمی دیدم . آن مردم پشت سر نگاه نمی کردند چون دنبال چیز هایی نو بودند ، نو هایی که زیبایی شان تضمین نبود . در یکی از همین ماشین ها و در دل یکی از همان صاحبان شان ، کسی بود که نگاهش به من بود و من را در جلوی زمینه ی تصویر رودخانه بر روی پل سفید نگاه می کرد . شیشه را اندازه ی نیم بند انگشت پایین داده بود و هوا را نفس می کشید و در عین حال هم عقب می کشید . با وجود تمام تفاوتش با بقیه ی صاحبان ماشین ها و دلی که به جز رد کردن کرنومتر بقا ، کاری را برای انجام دادن داشت ، او هنوز هم شبیه بقیه بود و محکوم به بی نفسی پا به پای بقیه ی آدم ها . پنجره را آنقدری پایین داده بود که هوای بهار را بگیرد و به خورد ریه اش دهد اما از زیر بار مسئولیت برای دلداری آسمان گریانش شانه خالی کند . باران را نمی خواست اما بهار را چرا . باران به شیشه ی ماشینش می خورد و برخلاف استقبالی که از او نمی شد پایین نمی افتاد . دل کندم از او و ماشینش و خیره شدم به تصویر های وارون شده در آب . بی خیال ساعت شده بودم و اتفاق ها را سپرده بودم به دست نویسنده که به خوب و بد روند داستانش اعتماد ، و به نتیجه اش ایمان داشتم . در لا به لای دنبال کردن تصویر های وارون شده در آب ، چشمم به برج سفید و بلند نزدیک های بندر افتاد . خودم را گذاشتم جای مردی که در تراس پنت هاوس ایستاده بود و به من و دغدغه های این فرد ایستاده در وسط وسطی ترین پل بابلسر می خندید . چقدر بزرگ کوچک بود این فرد و چقدر خوب که جای مان باهم عوض نمی شد . می دانستم با تمام سختی هایم از او خوشبخت ترم . می دانستم شاید کل دارایی زندگی ام به قیمت در و پنجره ی خانه اش هم نرسد اما باز خوشحال بودم . باز هم خوشحال بودم از این نرسیدن . از این از این قیاس ناجوانمردانه . از امر به ظاهر دردناکی خوشحال بودم . خوشحال خوشحال خوشحال بودم که او را با آن لبخند معصوم کنج لبش به هیچ پنت هاوسی نفروخته بودم و جای لبخند شیرنش ، یکی که نه بلکه ده تا از رنگ و وارنگ تر هایش را دورم نگه نداشته بودم . خوشحال بودم که می دانستم از لبخند شیرین کودکانه اش هزار تا بیشتر و زیباتر هست اما باز لبخند او را دوست می داشتم . بادِ یار دیرین این شب و روز های اول سالی می آمد و درختان بلند و پر پشت کنار رودخانه را به رخم می کشید . صدای ماشین ها قطع نمی شد اما رودخانه خوب بلد بود حواسم را برای نشنیدنش به بازی بگیرد . همان طور که نگاهم پی جذر و مد آب رودخانه ی زیر پایم بود حرکت یک لبخند شیرین کنج لب را که بر لب فردی بود و به طرفم می آمد حس کردم . بدون تغییری در وضعیت ایستادنم فقط سرم را به راست برگرداندم و دیدم خودش دارد به ستم می آید . از حدسم برای حضورش که در توصیفی که کردم هم پیدا بود لبخند به لبم آمد . به سمتم می آمد و کوله اش از دوشش سر می خورد و باز سر جایش باز می گشت ؛ اما دیگر پاهایش نمی دوید! لبخندش هنوز بر لبش بود اما چشمانش نگاه می دزدیدند!
- سلام!
دلیلش را نمی دانم اما اینبار دلم مصمم گفت من سلام دهم . من سلام دادم برای اینکه باری را که هنوز نمی دانستم برای چه بر رویش سنگینی می کند را کمی کم کنم . چرایش را نمی دانستم اما می دانستم می کند!
- سلام .
جلو که آمد حالا دیگر نگاهش را نمی دزدید . از دور فرصت این را داشت و من هم اجازه اش را می دادم اما از نزدیک ، نگاه نکردن عواقب بدی برایش داشت . نگاهم می کرد و لبخندش از لبش نمی افتاد اما چشمانش چیزی نمانده بود ماشه ی اسلحه ی روی سرم را بکشند .
- جونت به سرم .
دستم را بالا بردم و به زیر چشمانش روی گونه اش کشیدم . خیس بود . دیده بودم . نگاهی به سر انگشتان خیس شده ام کردم و باز نگاهم را به چشمانش دادم . فوری سری به نفی تکان داد و سری به تایید نفی اش تکان دادم . بعد از این همه مدت هنوز هم آلرژی داشت . آلرژی داشت و از چشم راستش اشک می آمد . رد نشدم از حالش . دستانش را بالا آوردم و در دستم گرفتم . یک دستم شانه اش را دور زد و بر شانه اش نشست .
- حالا موقعشه .
دستم را فشرد . نگاهم می کرد که اشکی از چشم چپش سرازیر شد . پس شروع کرده بود .
- چرا نشد...؟
دوباره فشرد . دستم را دوباره فشرد و اشک بعدی پایین چکید .
- من که براش همه دلیل هامونو آوردم . چرا گفت نه...؟
من فشردم . پیش دستی کردم که به پیش دستی نیازمند بود و به همان اندازه به آرامش آب زیر پا نیازمند بودیم . باران همچنان قطره چکانی می بارید و هوا هنوز در گرگ و میش ابری آفتابی شدن بود . هدایتش کردم به سمت نرده ها . بیشتر به خودم فشردمش و سرش را روی سینه ام گذاشتم . جوری ایستادم چشمش به آن برج سفید نیوفتد . چانه ام را روی سر تکیه داده اش گذاشتم و گفتم .
- توی این ده دقیقه چی گفتی با خودت؟
حرکت هجم هوای سینه اش را حس می کردم که سعی داشت با تمام وجود جلویش را بگیرد تا آرام و راحت حرفش را بزند .
- اندازه ی هزار سال حرف زدم . اندازه شب های کنار هم بودنمون که نیومدن . اندازه ی روزایی که باهم هنوز نخندیدیم . اندازه ی گریه هایی که فرصت نشده تو بغلت بکنم .
انگشت شستم را روی دست سردش کشیدم و گفتم .
- چیا گفتی که راه ده دقیقه ای ات شد بیست دقیقه؟
سرش را بلند کرد و با لبخند زیر چشمش را از اشک پاک کرد . سرش را به طرفم برگرداند و گفت .
- مثل همیشه .
به لبخندم پا دادم و گفتم .
- مشکل اصلیت همینه که تا الان نگرفتمت .
سعیش بر این بود خنده ی رو لبش را جمع کند و ابرو هایش را از اخم انحنا دهد که خیلی هم در مقابلم و چشم های خودش که گویای همه چیز بود موفق نبود .
- چی فرمودین؟
- الان عرض می کنم خدمتتون . گفتم که مشکل جنابعالی اینه که واسه هرچیزی دنبال دلیلی . درس و دانشگاه روت خیلی تاثیر گذاشته عزیزم . بیا بریم ناهار وگرنه تا چند دقیقه ی دیگه غذای خودم می شی .
همزمان با جمله ی آخرم چرخیدم و به سمت دیگر پل راه افتادیم که مشتی به اعتراض به سینه ام زد و گفت .
- خیلی رو داری . ولی نه ، هرچیزی که تا الان گفتم دلیلی پشتشه و نبوده به کنار ، اینو مطمئنم . درضمن همچین بدم نیس غذات بشما .
دیگر خبری از صدای لرزان چند لحظه پیشش نبود و راحت و با حوصله داشت صحبت می کرد .
-
از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم داستان خودمان را از چشم او ببینم . خیره
#اندازه ی یه عمر دلیه
#تموم نشده هنوز
#۱۴۰۰/۱/۹
۳ : ۱۸ A.M
روی پل منتظرش می ایستادم . هر دفعه روی همان پل همیشگی . خسته اما پر نشاط آنقدر می دوید تا آن کوله ی مشکی روی شانه اش که از فرط دویدن از سر پله تا وسطِ وسطی ترین پل به سمتم می آمد از روی شانه اش سر می خورد و می افتاد . او هم دوباره با اصرار سر جایش می کشید و به سمتم می آمد . قربان آن لبخند کنج لبش می رفتم که همیشه بر لبش بود . "همیشه" ای که قید بودن بود نه تاکیدی فقط به اسم ، برای اصرار . دو دستم آرنج های دست مخالف را گرفته بود و تکیه زده بودم به میله های سفید پل . برخلاف تکرار در توصیف یک تراژدی تکراری ، مرغ آبی ها در دید افقی چشمانم پرواز نمی کردند . قایق ران پیری با قایق موتوری اش دل رودخانه را نمی شکافت و از زیر پایم نمی گذشت که برود به سمتِ دلِ محو شدن در ته ته رودخانه . او تلو و تلو خوران گریه نمی کرد و پل را نمی آمد تا در بغلم گم شود . شاید اوج زیبایی داستان ما در همین امر های معمولی دفن شده بود . موهبتی بود برایمان معمولی بودن . درگیر قید و بند های خاص ها نبودیم . ما عادی بودیم و به همان عادی بودنمان در زندگی ، عادی عشق را بلد بودیم بی زرق و برق . هیچ وقت دوست نداشتم از عشق افسانه بسازم . من فقط می خواهم با دوست داشتن زندگی کنم . حتی کودکانه و ساده و روستایی . روستایی ها قدر هرلحظه از هوای بی دودِ کلک و آرامش سکوتشان را با عمق دلشان می فهمند . داستان امروز ما از دید من نبود ؛ از دید او هم نبود . نویسنده ی داستانمان تردید نداشت برای اول یا دوم شخص بودن مفردمان . او مصمم بود راوی ، سوم شخص مفرد باشد . در رقابت بی دلیلِ ماشین ها که صاحبانشان هم به کارایی ماشینشان مبدل شده بودند و بی چون و چرا از زندگی فقط راه می افتادند در این خیابان های بی سر و ته و حتی نگاه نمی کردند منظره ی فوق العاده ای را که هر روز یک جور خاصی زیبا بود ، همه پشت من دفن بودند . چیزی غیر نگاهم از کنار به رو به رو نمی دیدم . آن مردم پشت سر نگاه نمی کردند چون دنبال چیز هایی نو بودند ، نو هایی که زیبایی شان تضمین نبود . در یکی از همین ماشین ها و در دل یکی از همان صاحبان شان ، کسی بود که نگاهش به من بود و من را در جلوی زمینه ی تصویر رودخانه بر روی پل سفید نگاه می کرد . شیشه را اندازه ی نیم بند انگشت پایین داده بود و هوا را نفس می کشید و در عین حال هم عقب می کشید . با وجود تمام تفاوتش با بقیه ی صاحبان ماشین ها و دلی که به جز رد کردن کرنومتر بقا ، کاری را برای انجام دادن داشت ، او هنوز هم شبیه بقیه بود و محکوم به بی نفسی پا به پای بقیه ی آدم ها . پنجره را آنقدری پایین داده بود که هوای بهار را بگیرد و به خورد ریه اش دهد اما از زیر بار مسئولیت برای دلداری آسمان گریانش شانه خالی کند . باران را نمی خواست اما بهار را چرا . بهار بی باران اگر دیدی سلامم برسان . باران به شیشه ی ماشینش می خورد و برخلاف استقبالی که از او نمی شد پایین نمی افتاد . دل کندم از او و ماشینش و خیره شدم به تصویر های وارون شده در آب . بی خیال ساعت شده بودم و اتفاق ها را سپرده بودم به دست نویسنده که به خوب و بد روند داستانش اعتماد ، و به نتیجه اش ایمان داشتم . در لا به لای دنبال کردن تصویر های وارون شده در آب ، چشمم به برج سفید و بلند نزدیک های بندر افتاد . خودم را گذاشتم جای مردی که در تراس پنت هاوس ایستاده بود و به من و دغدغه های این فرد ایستاده در وسط وسطی ترین پل بابلسر می خندید . چقدر بزرگ کوچک بود این فرد و چقدر خوب که جای مان باهم عوض نمی شد . می دانستم با تمام سختی هایم از او خوشبخت ترم . می دانستم شاید کل دارایی زندگی ام به قیمت در و پنجره ی خانه اش هم نرسد اما باز خوشحال بودم . باز هم خوشحال بودم از این نرسیدن . از این از این قیاس ناجوانمردانه . از امر به ظاهر دردناکی خوشحال بودم . خوشحال خوشحال خوشحال بودم که او را با آن لبخند معصوم کنج لبش به هیچ پنت هاوسی نفروخته بودم و جای لبخند شیرنش ، لبخند شیرین به پول نمی زدم . خوشحال بودم که می دانستم از لبخند شیرین کودکانه اش هزار تا بیشتر و زیباتر هست اما باز لبخند او را دوست می داشتم . بادِ یار دیرین این شب و روز های اول سالی می آمد و درختان بلند و پر پشت کنار رودخانه را به رخم می کشید . صدای ماشین ها قطع نمی شد اما رودخانه خوب بلد بود حواسم را برای نشنیدنش به بازی بگیرد . داشتم به کوچکی ام و شاید کوچکی هفت میلیارد آدم می اندیشیدم که تمام دارایی همه ی شان روی هم جلوی این عالم زانو می زد و سر تعظیم فرو می آورد . همان طور که نگاهم پی جذر و مد آب رودخانه ی زیر پایم بود حرکت یک لبخند شیرین کنج لب را که بر لب فردی بود و به طرفم می آمد حس کردم . بدون تغییری در وضعیت ایستادنم فقط سرم را به راست برگرداندم و دیدم خودش دارد به ستم می آید . از حدسم برای حضورش که در توصیفی که کردم هم پیدا بود لبخند به لبم آمد . به سمتم می آمد و کوله اش از دوشش سر می خورد و باز سر جایش باز می گشت ؛ اما دیگر پاهایش نمی دوید! لبخندش هنوز بر لبش بود اما چشمانش نگاه می دزدیدند!
- سلام!
دلیلش را نمی دانم اما اینبار دلم مصمم گفت من سلام دهم . من سلام دادم برای اینکه باری را که هنوز نمی دانستم برای چه بر رویش سنگینی می کند را کمی کم کنم . چرایش را نمی دانستم اما می دانستم می کند!
- سلام .
جلو که آمد حالا دیگر نگاهش را نمی دزدید . از دور فرصت این را داشت و من هم اجازه اش را می دادم اما از نزدیک ، نگاه نکردن عواقب بدی برایش داشت . نگاهم می کرد و لبخندش از لبش نمی افتاد اما چشمانش چیزی نمانده بود ماشه ی اسلحه ی روی سرم را بکشند .
- جونت به سرم .
دستم را بالا بردم و به زیر چشمانش روی گونه اش کشیدم . خیس بود . دیده بودم . نگاهی به سر انگشتان خیس شده ام کردم و باز نگاهم را به چشمانش دادم . فوری سری به نفی تکان داد و سری به تایید نفی اش تکان دادم . بعد از این همه مدت هنوز هم آلرژی داشت . آلرژی داشت و از چشم راستش اشک می آمد . رد نشدم از حالش . دستانش را بالا آوردم و در دستم گرفتم . یک دستم شانه اش را دور زد و بر شانه اش نشست .
- حالا موقعشه .
دستم را فشرد . نگاهم می کرد که اشکی از چشم چپش سرازیر شد . پس شروع کرده بود .
- چرا نشد...؟
دوباره فشرد . دستم را دوباره فشرد و اشک بعدی پایین چکید .
- من که براش همه دلیل هامونو آوردم . چرا گفت نه...؟
من فشردم . پیش دستی کردم که به پیش دستی نیازمند بود و به همان اندازه به آرامش آب زیر پا نیازمند بودیم . باران هم چنان قطره چکانی می بارید و هوا هنوز در گرگ و میش ابری آفتابی شدن بود . هدایتش کردم به سمت نرده ها . بیشتر به خودم فشردمش و سرش را روی سینه ام گذاشتم . جوری ایستادم چشمش به آن برج سفید نیوفتد . چانه ام را روی سر تکیه داده اش گذاشدم و گفتم .
- توی این ده دقیقه چی گفتی با خودت؟
حرکت هجم هوای سینه اش را حس می کردم که سعی داشت با تمام وجود جلویش را بگیرد تا آرام و راحت حرفش را بزند .
- اندازه ی هزار سال حرف زدم . اندازه روز هایی که شب نشدن ، اندازه ی بارون هایی که نیومدن ، اندازه ی روزایی که باهم هنوز نخندیدیم . اندازه ی...
انگشت شستم را روی دست سردش کشیدم . حرفش قطع شد و قطعش کرده بودم . ادامه می داد می رسید به غم و معنا هایش .
- چیا گفتی که راه ده دقیقه ای ات شد بیست دقیقه؟
سرش را بلند کرد و با لبخند زیر چشمش را از اشک پاک کرد . سرش را به طرفم برگرداند و گفت .
- مثل همیشه .
به خنده اش پا دادم و گفتم .
- مشکل اصلیت همینه .
سعیش بر این بود خنده ی رو لبش را جمع کند و ابرو هایش را از اخم انحنی دهد که خیلی هم در مقابلم و چشم های خودش که گویای همه چیز بود موفق نبود . در مقابل صورتش سخت بود در فکر فرو رفتن . اما انگار امروز روز سختی بود . در فکر این بودم که من چطور پناه اویم در قبال دردهایمان ، من چرا ایستاده بودم و او در آغوش من بود . صبحت را به مردانگی نبریم که خلافش برای همه ی مان ثابت شده که هر کس در نوبه ی خودش خوب می تواند مرد باشد . ماجرای من چه بود؟ من چرا اینجا بودم؟ نه در چرایی برای حضورم در پیش او ، نه ، چرایی برای چطور حامی بودن حالایم . ماجرای من از همان لحظه تولدم شروع نشد! ماجرایم ، از صدا خفه کن گذاری ام بر روی ترس هایم شروع شد! وگرنه منِ بی ماجرا حرفی برای گفتن ندارد . چرا که دلیل داستان شدن یک زندگی ماجراست...! باز همین مردم پشت سر ، یکی شان هفتاد سال عمر می کند و رانننده ی ماشین دیگری بیست سال زندگی... فرق دارند این دو . اولی هفتاد سال حبس است در زندانی با دیوار نامرئی که جنس دیوار هایش از خودش است و دومی بیست سال عمر نمی کند و به جایش زندگی می کند . شهامت می خواهد بیرون آمدن از آن حصاری که زندگی در پشت سیم کشی های خار دارِ امنش ، دنیایی است بر زمان ایستادگی عقربه ی ساعت شمار بر دوازده شب و این جانی که در آغوشم است تنها در آن خیابان بارانی . اینقدر خطرناک! بیرون آمدن برای تجربه و زندگیست ؛ نه حسرت کشیدن و فقط گذر ایام را به پای عمر گذاشتن . دنیای آن داخل شاید زیادی فانتزی است . زیادی همه چیز امن و خوش و خرم است . آدمی را بد نمی دیدم ، چشمی گریان نمی شد ، دلی درد مند نبود ، کسی نمی مرد ، بلکه جایگزین می شد...! یک روز چشمانم را بستم و قدم برداشتم . قدمم طولانی بود ، اندازه ی قدم فیل! اما چشم که باز کردم دیدم قدمم مورچه را شرمنده می کند . اینجا بود که فهمیدم شده یک قدم معادل فیل در ذهن و یک قدم برابر مورچه بر حقیقت برداشتن چقدر می تواند سخت اما مقدس باشد . دور و بر را یک کمی که بیشتر نگاه کردم دیدم همین برای رد شدن از حصار کافی بوده . باید می رفتم ، یکمِ دیگر مانده بود ، هیچ کس نبود و فقط منِ آدم بودم در جستجوی معنایم . مکث کردم که این صبر عجب علاج خوبی بود برای تردید هایم که از نشدن می گفت ، نتوانستن . مکث مکث مکث و قدم قدم قدم و در پسِ آن ، اکنون ، رد شدم! و تازه ماجرای منِِ آدمی از اینجا شروع شده بود . یتیم شدم . بیرون آن دنیای فانتزی داخل ، تو این بیرون یتیم شده ای . به هر حال بیرون آمدن از آن خانه ی امن و وارد دنیای سخت این بیرون شدن هم عالم خود را دارد . این بیرون دیگر نگاهم به کسی نبود . چشم و دلم سیر بود انگار . خودم را داشتم پیدا می کردم . " پیدا " چه کلمه ی ساده ی سنگینی است ، جور مصدر جستن را خوب می کشد . جستجوگری منِ آدمی بعد از یتیم شدنم یک گام عاشقانه بود برای پیدا کردن خودم . گشتم و گشتم و گشتم تا آنجا که گشتنم منتهی به جنگجو بودنم شد . دقیقا آنجا که جرات کردم بجنگم برای پیدا کردن خودم و یاد بگیرم . حالا که یاد گرفتم جنگجو باشم ، می توانستم حامی شوم برای او . نگاهش کردم که داشت رودخانه را نگاه می کرد . حامی شدم برای او تا او را هم بسازد برای یادآوری . چقدر گذشت واقعا...؟! کودکی معصوم بودم و یتیم شدم . گشتم و جنگیدم تا حامی شده ام حالا . بس بود ، بالغ شده بودم اما ، اما هنوز راه برای انسانیتم باقیست...بالغ معصوم خالق و نام گذار پدیده هاست...اما من ، اکنون بالغیم معصوم که هنوز جادوگر نشده...! جادوگری آن درجه ای است والا که انسان ها را نام گذاری کند . یعنی انسان ، درست گوش کردی؟ گفتم انسان! اینجا بود که منِ آدمی شد انسان و رسید به اوج معجزه گری روح . و از اینجا بود که می خواست و دیگر می توانستم برایش فراخوانی باشم تا باهم پا بگذاریم در این دنیای پر خطر و سَر شویم از آدمیت و به انسانیت بگردیم مبتلا .
عشق