#MyNovel
من گریه می کردم
شب و روز و صبح تا شب گریه می کردم تا به گریه نکردن نرسم . واسه خودم بهونه می چیدم ، برنامه می ذاشتم داغ دلمو تازه کنم تا یادم نره گریه کردن بلدم . نشنیده بودی می دونم . ولی می فهمی...؟ من اون موقع واسه دردام نه اما واسه درهایی که باز نشد گریه می کردم . آخه تصور کن اونقدری از بی گریه شدن می ترسیدم که یادمه واسه کنسل شدن شمال رفتنمون اونقدری گریه کردم که همه فکر می کردن با یه دختر بچه دو ساله طرفن . اما هیچکس بهم هیچی نمی گفت چون بهانه گیری هامو باید پای استخون درد های شیمی درمانی هام می ذاشت . هیچکس حرفی نمی زد چون من توی بیمارستان شبیه یه جسدی بودم که نفس می کشید . فکر می کردن این دردا تو یه آدم نمی شه بگنجه که! پس اینجوری باید خودشو خالی کنه . اما می گنجید! این دردها تو من می گنجید! درد متین تو من نمی گنجید . درد اون از کاسه ام لبریز بود فقط . انقدر نشستم گریه کردم که دلم نمی خواست هیچکسو ببینم . هم همه بی تقصیر بودند و هم مقصر . تو اینجور لحظه ها یه جوری حالت بده که قدرت حلاجی اولین چیزیه که شروع به نفهمی می کنه تو وجودت . بعد از اون اشک هاتن که ازت سر پیچی می کنند .
« در اوج درد ، اولین چیزی که پایش را روی گاز می گذاشت برای رفتن ، قدرت حلاجی ذهن بود . اولین چیزی که از بار مسئولیت درد هایم شانه خالی می کرد خود لعنتی اش بود... بعد نوبت می رسید به اشک هایم که دیگر اعتمادی به مطیع ماندن آن هم نبود...»
سیروان گفت می برتم . گفت هرچی باشه می ریم . نشست کنارم بهم گفت تو دلت شمال نمی خواد . تو دلت خودِ شمالتو می خواد . راست می گفت دلم واسه خونمون تنگ شده بود . دلم واسه بوی شمال تنگ شده بود ولی برای خود خودم که زنده بود ، داشتم می مردم...