#MyNovel #SareRavi
- یه شب که بی حوصله بودم ، اومد کنارم نشست ، گفت ”جا باز کن بیام تو .“ نفهمیدم چی گفت . متعجب نگاهش کردم . بی تفاوت نگاهم کرد . انگار اصلا براش مهم نبودم . ولی بودم! می دونستم . این خاصیت اون چشم ها بود که با بی تفاوت بودنشون تو یه زمان هایی که فقط صاحبشون می دونست کِی اند ، به دادم برسن . با بی تفاوتی ترحمو ازم می گرفت . ترس رو می روند . انگار که بگه خیلی همه چیو جدی گرفتی . کاور شکلات رو با آرامش خاصی که تو رفتارش بارز ترین مشخصه بود باز کرد و بیخیال تر داخل دهنش انداخت . سکوتم که کلافه اش کرد با نگاه عاقل اندر سفیه ای مردمک هاش رو روی صورتم حرکت داد و گفت ” اصولا خدا شبو آفرید تا تو از خودت برام بگی “ . مبهوت شدم . موندم از چیزی که گفته بود . یکی از ماگ ها رو به سمتم روی میز هول داد . سعی کردم به چشم هاش نگاه کنم . گرچه نگاه کردن من خیلی تاثیری در نگاه گرفتن ازش نداشت . نگاهم نکرد . با چشم به ماگ نسکافه اشاره کرد و گفت ” بخور “ . آخرین جرعه از نسکافه ی سرد شده ای که همیشه از خوردنش متنفر بودم ، امشب عجیب بهم چسبیده بود . دستش رو از زیر چونه اش برداشت و گفت . ”این آب زیپو انقدر ادا اصول نداره “ . خندیدم . گفتم ” بحثو بپیچون خب؟ “ باز بیخیال نگاهم کرد . خواب به چشم هاش هجور آورده بود و من رگه رگه خواب تو اون چشمای روشن می دیدم . ” اصولا خدا شبو آفرید تا تو از خودت برام بگی . اما رجوع می کنم به اصول کار خدا . که شبو گفته بود . یه نگاه به پنجره بنداز ببین آقتاب داره کورم می کنه! “ .
چشمم به ساعت افتاد و تازه فهمیدم چقدر خوابت می آمده هی به پای من تا خود صبح صبر کرده بودی .
- بخوابیم؟
- اگه اجازه بفرمایید خوشحال می شم!
- بخواب . من داستان خودتو برات تعریف کردم .
#۱۴۰۰/۸/۲۱
ساعت سه و پنجاه و نه دقیقه صبح
بعد از صحبتای طولانی با مامان جون از همه چی
۲.
دستش رو از زیر چونه اش برداشت و گفت . ”این آب زیپو انقدر ادا اصول نداره “ . خندیدم . گفتم ” بحثو بپیچون خب؟ “ باز بیخیال نگاهم کرد . خواب به چشم هاش هجور آورده بود و من رگه رگه خواب تو اون چشمای روشن می دیدم . گفت ” اصولا خدا شبو آفرید تا تو از خودت برام بگی . اما رجوع می کنم به اصول کار خدا . که شبو گفته بود . یه نگاه به پنجره بنداز ببین آقتاب داره کورم می کنه! “ .
چشمم به ساعت افتاد و تازه فهمیدم چقدر خوابت می آمده هی به پای من تا صبح صبر کرده بودی . نسکافه سهم من در آن ماگ... کی سرد شد؟ کی من حالا خوابم می آمد اما حوصله داشتم؟
- بخوابیم؟
- اگه اجازه بفرمایید خوشحال می شم!
- بخواب . من داستان خودتو برات تعریف کردم...