#MyNove
#MatinRavi
آغوش تو به غیر من...،
به روی هیشکی وا نکن...!
منو از این دلخوشی و...،
آرامشم جدا نکن...!
من برای با تو بودن...
پر عشق و خواهشم...؛
واسه بودنِ کنارت...
تو بگو ، هرکجا پر می کشم...
( عادت_شادمهر )
عجیب گیر کرده بودم در بیت های آهنگ در حال پخش کافه شلوغ . نگاهم به فنجان قهوه ی روی میز بود و بخار به راهش . در پس این بخار قهوه ی داغ ، در کافه ای با نمای دیواری تماما شیشه ای ، پشت به شلوغی روزمرگی ماشین های خیابانی مهم ،
او ،
اینجا ،
حالا ،
در رو به روی من ،
نشسته بود .
لبخند زدم و نگاهم را بالا دادم . دستش زیر چانه بود و چشمش دنبال ماشین هایی که پایین تر از ما ، خیابان را ترک می کردند . قاب تصویرش را ، این حضور گرم و دلچسبش را ، آن سکوت و لبخندش را ، همه را جا دادم در یک خاطره و سفت درِ چشم هایم را بستم . دست تصویر را محکم گرفتم و جایش دادم در آن کشوی خاطراتی که هزار قفل را هم برای از دست نرفتن حسش کم داشتم . به قولی کاربن لازم بود این حس و این لحظه ی در جریان حالا تا تمام و کمال کپی اش کنم . با تکان ناچیزی که احساس کردم چشم هایم را باز کردم اما همچنان لبخندم به لبم بود . آستین لباس طرح بافت ماشینی درشت یشمی رنگش را پایین تر کشید و با انگشت هایش ، آستین را برای مچش به انحصار گرفت . چشمش دوخته شد به دو مردمک چشم هایم و لبخند را از لبم به ارث برد .
- هیچی هوایِ غروب پاییزی توی یه کافه نمی شه .
لبخندم تکان خورد و تایید کردم با نگاهم حرفش را .
- مخصوصا اگه بخوام با تو سهیمش بشم .
دیگر برای ابراز حالم ، لبخند کفافم را نمی داد . به چشم هایش گفتم .
- وایسا ؛ اینجوری دیگه نمی شه .
منتظر چشمش به من بود . چرخیدم و از جیب کتم آن چیزی را که برای پیدا کردنش خیلی جا گشته بودم را در آوردم . کامل در دستم گرفتمش و نفس عمیقی کشیدم . به سمتش برگشتم و جعبه ی کوچکش را روی میز گذاشتم . برق چشمانش در آن روسری سبز پرنگ و لباس زرد کنفی رنگش زیادی قشنگ تر شده بود .
- اینم جواب جمله قبلیت .
جعبه را به سمتش روی میز هل دادم و با لبخندش دست برد و جعبه را برداشت . بازش که کرد ، زیباترین منظره عمرم در جلوی چشمانم بود با آن برق ذوقی که روی صورتش نشست . خواست چیزی بگوید که دستم را جلو بردم دستش را گرفتم . هیس آرامی گفتم و وادارش کردم نگاهش را ادامه دهد تا حرفم را بزنم .
- یه نوع لیوان هایی هست ، وقتی بهش دست می زنی احساساتی که داری رو با تغییر رنگ نشون می ده . اون لیوانه ، همه جا کارایی نداره ، دست و پا گیره بعدم از همه مهم تر ، همه معنی رنگ هاش رو می دونن!
جعبه را که دستش گرفته بودم روی میز گذاشتم و انگشتر را از جعبه بیرون آوردم . نگاهم را به چشم هایش و ادامه دادم .
- اما اینی که اینجاست ، درسته که رنگش عوض نمی شه ، اما هیچکس معنیش رو وقتی دستت کنی جز من نمی فهمه ؛ دست و پا گیر نیست و همیشه می تونه همراهت باشه . این انگشتر ، یه نماده ، یه اشاره است به من که برای توئه . هروقت دلت برای آغوش تنگ شد رمزمون همینه...
چشم هایش آرامش رفتارم را تعمین می کرد و لبخندی که روی لب هایش بود ، بی قرار ترم . انگشتر را در انگشت وسط دست راستش کردم و دست به سینه تکیه زدم به مبل بزرگ یک نفره ی کافه و با تحسین به تمام انتخاب هایم چشم دوختم .
مرسی از شکنج جانم برای این آغوش بی نظیر...
@shekanj
#منو_شکنج
#???ℰ: ۱۴۰۰/۶/۱۰
آغوش تو به غیر من
به روی هیشکی وا نکن
منو از این دلخوشی و
آرامشم جدا نکن
من برای با تو بودن
پر عشق و خواهشم
واسه بودنِ کنارت
تو بگو ، هرکجا پر می کشم
منو تو آغوشت بگیر
آغوش تو مقدسه
بوسیدنت برای من
تولد یک نفسه
چشمای مهربون تو
منو به آتیش می کشه
نوازش دستای تو
عادته ترکم نمی شه
چشمای مهربونتو
منو به آتیش می کشه
نوازش دستای تو
عادته ، ترکم نمی شه
فقط تو آغوش خودم
دغدغه هاتو جا بذار
به پای عشق من بمون
هیچکسو جای من نیار
مهر لباتو رو تن و
روی لب کسی نزن
فقط به من بوسه بزن
به روح و جسم و تن من
توی این دنیای محدود ، با نگاهت ، منو تا بینهایت می بری....