#MyNovel
امشب ویلای بغلی عروسی بود . داشتم درس می خواندم که دیدم بالای سرم آمد ایستاد گفت .
- به نظرم دیگه واسه امشب بسه .
چشم هایم را ریز کردم و اخمی هم به همان اندازه را چاشنی این نگاه .
- یعنی اجازه صادر کردین استاد؟
ساعت چرخیده مچ دستش را صاف کرد و دوباره نگاهش را به من داد .
- نمی خواستم ولی دیدم ادامه بدی ، کتابو جای بالشت گاز می زنی . دیگه نگران زحمت طراح جلدش شدم . این که وضع درس خوندن نیست خواهر من .
از اواسط جمله ی اول لبخندی روی لبم آمد که با جمله ی آخر به حرص تبدیل شد .
- خواهر دیگه؟
شانه ای بالا انداخت و گفت .
- حالا .
- هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره عزیز . با من رو راست باش برادر!
تاکید روی "برادر" کاملا حرکتی حساب شده بود که به دنبال آن عکس العمل هم دیدم . و آن چشم هایش بود! در ته ته اش نور می دیدم . شیطنتی تا سر حد مرگ دیوانه وار! لبخندش... تحمل لازم بود...
تحمل برای همین حالا نبوسیدنش .
- دنبالم بیا .
اصلا ، وایسا ببینم ساعت چنده . وای یا خدا مگه می شه؟! می دونی ساعت چنده دیوونه؟ چهار صبحه و ما هنوز داریم نفس می کشیم . داشتم درس می خوندم
(خاطره رفتن روی پشت بوم و دیدن عروسی ویلا بغلی)