#MyNovel
#MatinRavi
#بـه_وقـت_ڪـــتـــاب
#اگـر_بـی_حـوصــلــه_ای_نــخــوان!
#ایـن_نــوشــتـه_و_وقــت_ارزشــمــند_اســت!
از گوشه چشم نگاهش می کردم . سعی داشتم تا حد امکان شبیه باشم به آن چیزی که از من تصور کرده بود! دوست داشتم در مقابل چشمانش آن مرد بی احساس و گمشده در روزمرگی ای باشم که فکر می کرد از آن برگشته بودم . می خواستم برایش آن چیزی باشم که نبودم! برای خودش خوب بود . از نزدیکی من آتش می گرفت! می دانستم . جعبه انگشتر را در دستم فشردم و نفس عمیق پر صدایی کشیدم . باید می فهمید می خواهم زودتر برود. زودتر دور شود از این همه نزدیکی . نگاهش یخ زده به مچ دستم بود . برای لحظه ای چشمش را بست و بعد که باز کرد سیل در راه بود! سیلی شیشه ای که برای چشمانش ویترین شده بودند و من صاحب مغازه ای بودم که محتویات ویترینش برایش نبود! با حرکتی تند و یکدفعه ای دسته کلیدی را که روی کانتری که به آن تکیه زده بودم بود را ، برداشت . هیچ حرکتی نکردم و تصمیم هم نداشتم بکنم . لحظه های آخر بود . گذاشتم هرکاری دوست داشت بکند . عصبی نبود . اما حرکاتش تند شده بود . همه را خوب می فهمیدم . یکی از سه رینگی که کلید های اتاق ها به آن متصل بود را باز کرد و صدای کلید هایی که زمین ریخت ، با اینکه احتمالش را می دادم اما ، باعث حرکت ناچیز شانه ام شد. رینگ ساده اما طرح موج دار را با آرامشی بی سابقه تر از همیشهِ ی خودش بودن ، در انگشت وسطش جا داد و دیگر ویترین مغازه ام را به من هدیه نکرد! برگشت و جامانده کلید ها را با آن دستی که تصميمِ حالتِ قرار گیری انگشت هایش را می دانستم ، روی کانتر گذاشت . فاصله گرفت و پاهایی که می خواستند به زمین قفل شوند را کشاند تا برود اما نایستد . داشت می رفت به آن سمتی که نباید! داشت خطرناک می شد... می خواست با چیزی بازی کند که ، نباید! مانتوی بی سابقه کوتاهش خاکستری تر از چیزی بود که تا چند لحظه پیش می دیدم . دستش از همین حالا حالت داشت! گفته بودم نه؟ گفتم لحظه ای که کلید را گذاشت انگشتانش منتظر بودند! چرا فهماند اما نفهمیدم؟! گنگ شده بودم . مثل نفهمیدن رینگی که از دست کلیدم برداشت . بُردَش... پس که نمی شد گرفت . می رفتم می گفتم رینگ یک دسته کلید را بده؟ گم که نمی شد . گمش می کردم؟
نشست! نگاهم پایین افتاد . با سوال خیره شده بودم به پاهایم . باید می رفتم یا می ماندم؟ می رفتم و خاتمه می دادم یا می ماندم و خاتمه می یافتم؟ شروع شد! دیر رسیدم . يكبار هم که زود آنجا بودم هم ، تو ، هرگز صبر نکردی... دیر رسیدم تا دستش را بگیرم . دیر رسیدم مچش را سفت بچسبم تا نزند! دیر رسیدم تا پشیمان نشوم از ندادن جعه ای که هنوز در دستم مانده بود. دیر رسیدم... صدایش که در سرم پیچید ناخودآگاه زانو هایم شل شد و کنار کانتر سر خوردم و افتادم به معنای افتادنی که فقط خودم می دانستم معنایش چیست. چرا این را می زد...؟ چرا می خواست تمامم کند؟ Eyşan را شروع کرده بود و من چشم بسته بودم اما تصویرش ، حضورش دست از سرم برنداشته بود . انگشت های سفید کشیده اش چرا اینقدر آرام زندگی ام را می نواخت؟ چرا تمام نمی شد؟ آهنگی که دوست داشتم هیچ وقت تمام نشود... افتادنم برای خودم آنقدر سنگین بود که هر لحظه منتظر ایستادنش بودم اما انگار به آخر رسیده بود که هرچه بود را گذاشته بود پشت چشم ها و داشت فارغ و بی خیال از همه چیز اینقدر با احساس می نواخت . توقع داشتم بایستد . نباید برای افتادنم می ایستاد؟ نباید می ایستاد... من مگر ایستاده بودم؟ مگر منی که خودم موجب افتادنش شده بودم ، ایستادم؟ چه کسی خودِ من را قبل از این شدن انداخته بود؟...
صدای افتادن و شکستن گلدان هایی می آمد که باد آبان آن ها را می انداخت در حالی که پنجره ای باز نبود! زیادی مزحک بود پوزخند زدن به بادی که از پنجره دوجداره می آمد! سرم را تکیه زدم به کاشی براق کرم پشت سر . باران می آمد! آسمان ابری بود و این بیش از حد از آفاق چشمانم خواندنی . ابر بارانی بود و چشمانی که منتهی می شدند به آفاق ته جاده ، کور بودند! دلم برای بعد از خودم و بعد از امروز سوخت! که کسی نبود ماجرای مرگم را تعریف کند...! درخت ها همان یک روز بی سابقه تیره ترین طیف رنگ را به خود گرفته بودند و قصد خفه کردن همان یک ذره نوری را که از آسمان به کف آسفالت خاکستری می پاشید ، کرده بودند . سرم را چرخاندم به سمت ماشینی که نیامده بود اما قرار بود که بیاید . چند لحظه انگار از تقدیر زمان بیشتر می دانستم و همین باعث شده بود حالا من اینجا باشم و منتظر قراری از پیش تعیین شده که کسی از آن خبر نداشت . و زمان ، باز مانده بود از من و تصمیم داشت جبران کند این جریان دیر رسیدن را . سرم گرم حلاجی حالاتم شد که دوباره سر نچرخاندم چک کنم آمدن ماشین را . از صدای اصطکاک چرخ هایش با آسفالت رنگ غم گرفته جاده ، چرخیدم و نگاهش کردم . دستم شروع به خواب رفتن کرده بود! با اینکه در طول تمام مسیر از آن به طرز بی رحمانه ای کار کشیده بودم! دستم را جلوی صورتم آوردم و با دیدن رنگی روی آن که شبیه چیزی بود که در رگ های من جریان داشت ، متوجه بی حسی خودم وقتی آن طور بی رحمانه از دستانم برای زدن خودم کار کشیده بودم ؛ شدم . چرا...چرا نمی فهمیدم؟! چرا نه فهمیده بودم و نه حالا می فهمیدم؟ چرا سرم ، لبم ، بینی ام و یا هرجای لعنتی ای که حالا از آن خون می آمد ، درد نمی کرد...؟ راننده ی ماشین را نمی دیدم اما ، می دانستم چه کسی بود . با اینکه با فهم زمان و مکان نباید می دانستم! چرا بوق نمی زد سوار شوم؟ چرا انقدر صبور بود برای دادن خبر بد؟ چرا فکر نمی کرد یک نفر اینجا ، در تلفیق زمانِ بی زمانی و مرگِ منطق یک احساس ، دارد می میرد... رنگ ها از دستم رفت ؛ آنقدر که بارانش سیل آسا بود . جالب بود . بیشتر از اینکه خیس شدن را احساس کنم ، از رفتن رد خون روی دستم باران را می فهمیدم . بارانی که حالا یادم نمی آمد موقع کار کشیدن از دستانم هم ، می بارید یا نه...! انگار زمان زیادی گذشت که دلش خواست بالاخره چیزی بگوید . ماشین را همگام با قدم های من کرد . صدای پایین آمدن شیشه اش روی اعصاب لغزنده ام ویراژ می داد . در همان حالی که دست چپش به فرمان بود خم شده بود به سمت پنجره شاگرد و می خواست بگوید سوار شوم .
- متین .
تازه نگاهش کردم! دقیقا همان حالتی را داشت که گفته بودم . قدم هایم نمی ایستاد و پیرهنم از خیسی باران به تنم چسبیده بود . داشت به اوج بدبختی ام چشم می دوخت . داشت طوفان قبل از مرگم را می دید .
- سوار شو . باید جایی برسونمت .
می خواستم سرش را از تنش جدا کنم . یکی از مسبب های اصلی نابودی ام خودش بود . کسی که حالا سعی داشت با تمام غرور و نقشی که می دانستم خوب بلد است بازی کند ، نشان دهد همه چیز زیر سر ساعد بوده .
ادامه داره...
یکی از تیکه هایی بود که نمی دونم چرا ولی واقعا دوسش داشتم . شخصیت ها بدون دیالوگ داشتن باهام حرف می زدن . پر بودن از ایهام و ابهام و اوهام...
ĐĄŢÈ : 1400/2/23 03:05 AM