#MyNovel
صورتم خیس عرق بود . نفسم یاری نمی کرد برای آمدن . انگار یکی پایش را گذاشته بود روی حواسم و خودم را از آن خانه ی لعنتی به بیرون پرت کرده بود . دست خودم نبود ، حواسم آنجا جا مانده بود . یک قدم به سمت رفتن بر می داشتم و اندازه ی صد قدم به برگشتن نزدیک می شدم . سرم را به دیوار سفید زبر پشت سر چسباندم و ابرویم را از درد انحنی دادم . چشمانم را بستم . داشتم می دویدم و داشت می دوید . می پریدم و داشت می پرید . دستم را باز کردم و دستش را باز کرد . با هر چرخشی که به فرمان دوچرخه می دادم عینش را انجام می داد . این اواخر عجیب شبیه هم شده بودیم . انگار روحمان را یک جور فرمان می داد خدا و فقط برای طیف بیشتر از این دو بنده ی دیوانه اش ، ما را از دو جسم جدا آفریده بود . نگاهش کردم و گفتم .
- تو دیوونه ای به خدا . آخه کدوم آدم عاقلی موتور به اون خوشگلیو می فروشه و دو تا دوچرخه می خره؟!
در حالی که دستش را از فرمان جدا کرده بود و جلوی سینه اش جمع کرده بود و نگاهش را به جلو داده بود ، آدامسش را در دهانش ترکاند و نگاه عاقل اندر سفیه ای به من کرد و گفت .
- برادر ، من اگه عاقل بودم که تو الان اینجا نبودی .
دهانم از حرص از حرف و حالت به شدت آرامش باز مانده بود که چشمکی به من زد و سرعت پدال زدنش را با گرفتن دوباره ی فرمان زیاد کرد و از من جلو زد . پایین مانتوی بلندم را که نزدیک بود در یک لحظه لای چرخ برود را با یک دست جمع کردم و داد زدم .
- برادر عمته .
در همان حال که از من جلو تر بود دو دستش را بالا برد و گفت .
- اوی حواست باشه ها من رو عمم غیرت دارم .
لبخند زدم و به سرعتم افزودم . حیف غیر قابل انکار بود مهارتش در دوچرخه سواری . کنارش که رسیدم گفت .
- ولی می دونی دلیل اصلیش ، جدا از اینکه می دونستم بیشتر دوسش داری چی بود؟
سر به معنی نفی تکان دادم با چشمانی مشتاق .
- موتور تند می ره . یه جوری که فرصت نمی ده ببینم با خودم چند چندم . یعنی می دونی ، قدرشو نمی دونم . اما دوچرخه عکس العمل ، عمل منه . بهم یاد می ده هرچقدر پا بزنم جلو می رم . هرچقدر پاهام از درد بگیره ، یعنی یه جایی ، تو یه لحظه ای ، تاجایی که تونستم پا زدم .
نگاهم به جلو بود و غرق در صدایش بودم که منظره ی اطرافم را زیبا تر از همیشه کرده بود . بین خودمان باشد ، هر چند لحظه یکبار چشمم بی اجازه می چرخید و نگاهش می کردم . مثلا حالا که جدی شده بود از تفکراتش برایم حرف می زد چقدر بیشتر از همیشه خواستنی تر بود...
- شایدم از اون ماشین گرون قیمتی که هیچ قرارداد واقعی ای تو واقعیت بین من و اون نبوده ، اما تو ذهن خودم باهاش مسابقه گذاشته بودم هم جلو نزده باشم ، اما تلاشمو کردم . یه جوریه که یعنی غرور دارم وقتی حتی نرسیدم . چون می دونم خودم پا زدم! اما موتور حد نداره . من گاز می دمو جلو می زنم از اون ماشینه ولی لبخندم لبخند نیست . جلو بقیه شاید قیافه بیام ولی وجدانم می دونه لایق برنده بودن نبودم .
فرو رفته بودم در این همه فکری که پشت یک خرید و فروش ساده بود . سرعت گیر داخل محوطه را که رد کردیم گفتم .
- آخه این انصاف نیست که تو با زور پا و راننده اون ماشین با یه اراده ی آسون باهم مسابقه بدین . اگر موتور باشه حداقل تو هم با یه چیزی در همون حد اراده باهاش رقابت می کنی .
لبخندی کنج لبش نشست . نگاهی به آفتاب نارنجی غروب انداخت و گفت .
- سایه ، یه لحظه پایین پشت سرتو نگاه کن .
متعجب آرام سرم را برگرداندم و جایی حوالی چرخ عقبی دوچرخه را نگاه کردم . گفت .
به نظرت به حقه ، سایه ی سایه ، از خودش جلوتر باشه؟
- خب نه . ولی چه ربطی داره؟
گفت .
تو داری پا می زنی و سایه ات اداتو در میاره . اما تا کجا؟ تا وقتی نوری هست . اگه نوری نباشه ، سایه نیست یا سایه اش؟
در به در مقصودش شده بودم . گفتم .
- سایه اش .
گفت .
- آها! پس دیدی ، اونی که بهای چیزی که داره رو ندونه زودم از دستش می ده . سایه ی سایه خانوم ما هم موقعی که هوا گرفته است دنبال کار های شخصیش می ره . اینم قضیه منه و اون ماشینه . اون ماشینه هرچقدر هم که گاز بده ، یه جا که بنزینش تموم شه مونده وسط جاده ، ولی من هنوز دارم می رم . تازه لبخند هامونم زمین تا آسمون فرقشه . من از توان خودم لبخند می زنم و اون از جربزه ی ماشینش . به نظرت واقعا فرقی بین این دوتا نیست؟
پرت شدم به حالا . اشک از چشمم راه گرفته بود . داشتم از مرور گریه می کردم . خبری که پشت دیوار های حیاط خانه پیچیده بود توان از پا در آوردنم را داشت . آخر هم به رغیب خیالی مسابقه اش با ماشین باخت . ماشین تاخت و عزیز من با دوچرخه به حواس راننده ای که برای فشردن آن پدال لعنتی سرجایش نبود ، باخت...