#MyNove
باران بود و ، من و او و ،
شب و ، درد های پنهانی .
بعد از دمای هوای خراب روز ها که پایین نمی آمد ، برعکسش شب ها عجیب متعادل و شاید زیادی با من جور بودند . می ترسیدم از این تضادِ زیاد چند ساعته . هجوم کلمه ها بیش از حد ابری بودند ؛ مدتش باران و شدتش طوفان و دردش تگرگ بی امان بهار! چرا بهار باران هایش اینجوری بود؟! می شود یکبار بنشینی روی آن صندلی بلند چوبی وسط هال که جنگل های پشت پیدا در پنجره ، روی پیرهن سفیدت نور بندازد و من تو را ، باز هم تو را ، تاکید می کنم ، فقط ، تو را ، در قلب جنگل و دل خانه ببینم؟! آمدی؟! نشستی؟! صدای قدمت می آید! می دانم می آیی! حالا که آمدی ، مهمان شدی ، شاید بخواهی بمانی ، بگذار از همین نقطه ی انتهای جمله ی قبل شروع کنم! بدون ذره ای اتلاف وقت! پس ، بنویس ، شروع می کنم . نقطه! اما بی سر خط! چرا باید باز هم آن قسمت باقی مانده از خط را بت رخ بکشم؟! افتخار است؟! ببالم به آن؟! بگذار شده برای یک بار در داستانم ، دست کم بازنده فقط ، من نباشد... ببین حرف را به کجا کشیدی . چ داشتم می گفتم؟ آها ، یادم آمد . چرا بهار یکدفعه بغضش می ترکید و آنقدر می بارید تا خالی شود و کمی از باران زمستان یاد نمی گرفت؟! همان که آرام اما تقریبا همیشه و به جایش می بارید؟!
نگاهم کن! کمی به روی خودت بیاور! بفهم که من باران بهارم و تو ، زمستانی...!
#این_هم_به_پای_من