#MyNovel
اول ، مبارک زاد روز ”منتهای صدای ایران“ جریان همایونی ، همایون شجریان...
دوم ،
”امروز و این جریان“
- اینجا انگار یه تیکه جدا از کل ایرانه . انگار اینجا ایرانِ ایرانه . چیه بابا اونجوری نگاه نکن . آخه تو رو خدا ببین . این دریاچه و اون برج دم اسکله اصلا شبیه به ایران نیست انگار خارجه .
- خود درگیری مزمن داری تو؟ ما رو بگو با کی اومدیم قدم بزنیم . آخر اینجا که جدا از کل ایرانه و ایران ایرانه ، خارجه یا ایرانه؟! نخند بچه پر رو . اصلا همینو سه بار تند زود سریع بگو ببینم می تونی بگی؟
- نخیر . درست گوش نکردی ببینی چی می گم . می گم اینجا که نگاه کنی فکر می کنی اصلا ایران نیست ، اتفاقا خودِ قلب ایرانه . مگه همه قشنگیا مال خارج و اروپاست؟
- ببین عزیزم همیشه وقتی اندازه ی تو بودم و از این حرفا می زدم ، بابام بهم می گفت ”قافیه که تنگ آید ، شاعر به جفنگ آید“ . آی! چته دستم درد گرفت .
- پس خودتم قبول داری دیگه پیر شدی پیری؟
- پیری اون نامزد ماستته . خدا بگم چی کارش کنه که بیشتر از هر اخلاقی گندی که داره از اون خوی وحشیانش یاد گرفتی . در و تخته ی دیوانه .
- یادته یه روز یه کتاب دادی دستم که همیشه سوگولی ققسه کتابام مونده؟
- اوهوم... آداب ترک عادات الاغی رو می گی؟ هوی دستت بهم بخوره از همینجا پرتت کردم پایین ، ماستت بیاد از تو رودخونه جمعت کنه .
- من امنیت جانی ندارم پیش تو یعنی که چی .
- بله؟ تو نداری؟ دستم من کبوده مرتیکه دو روزه!
- اه سرمو بردی . یادته کدومو می گم؟
- الان که فکر می کنم باید اون کتاب اصول شوهر داریو بهت بدم . رفتارتو درست کنم .
- تو خوندی؟ خب چطور بود؟ شوهرت اذیتت می کرد؟
- ببین یکی می زنمت پانشیا . من واقعا چرا وقت گران بارمو هدر کردم با تو اومدم بیرون . از وجنات من بعیده .
- خیلی خب آقای وجنات . تو که نمی گی من بگم .
- چرا . می دونم کدومو می گی . مگه تو چند تا کتاب از یه جنتلمن می تونی گرفته باشی که انقدر برات عزیز باشه؟ خب بگو ببینم چی شده . قرمه سبزی سوخته ی دیروزتو آقای ماست نخورد ریختی رو اون؟
- همین دیروز متین برام چهار تا کتاب آوردا .
- عنتر بی خاصیت .
- حالا ول کن . یه جمله اولش نوشته بودی ، که هیچ وقت نفهمیدم چرا ، و هیچ وقت تا اینقدر هم بزرگ نبودم که بخوام بپرسم بفهمم چراش ، چرا چراست . اون جمله ی *” آدمی است و...“*
- *انحصار یک دنیای تاریک تر...*
جمله جان گرفته بود با دو صدا . ادامه داد چیزی را که به دل خیلی وقت بود آورده بودم اما به دست نه...!
- آره . من نوشتمش . چون می دونم یه روزی تو زندگیت یه چیزی پیش میاد که الان نمی دونم چیه ، اما تو ، دنیایی تاریک تر از دنیایی که توش زندگی می کنی رو دورش حصار می کشی تا از هجوم واقعیت دردناکی که توشی ، بهش پناه ببری . هرچند اون دنیا تاریک تره اما چون خالی از آدمه ، جای قابل تحمل تری از دنیای واقعیه که آدمای دیگه هستن اما اون کسی که تو می خوای توش نیست...! فکر نکن خیلی قراره آینده ی سیاهی داشته باشی نه . اینایی که گفتم می تونه تشبیه یه حس باشه . ولی حواستو جمع کن . می تونه ، یه تشبیه باشه!
#???ℰ: 1400/2/31
می دانی آسمان ابریست... ولی از آفاق چشمانم نمی پرسی... ابر بارانیست... اما از اشک چو بارانم نمی پرسی... تخته ی دل...، در کف امواج غم خواهد شکست... اما باز ، نکته را از سینه ی سرشار طوفانم ، نمی پرسی...