تمام شد. صدا های اطراف در سرم آرام گرفت و ماند یک سکوت مطلق بی انتها. تا چشم کار می کرد تاریکی بود و تنهایی. تنهایی از جنس دوست داشتن. زیبایی سکوت، به اندازه پایان یک داستان پر و پیمان، به اندازه ی سنگینی درد های تمامی آدم های قصه، روی تن سنگین.
دلم، از روز به روز زندگی ارشان، درد بیرون می کشد و از پس لحظه لحظه های کاوه، جنون!
و جنون، همان آه بی صلابتی که سکوت می شود...
« دو صد تاکستان غمم بود که شب پیک می زد به صبح، و آن همه شادمانی بی رحمانه کم آورد، از هجوم ناآگاه غمی جانکاه...
صبحِ بی طاقت، فشرده می شود برای شب شدن و شب، طاقِ قلبم طاق می شود برای غم شدن.
من کم شدم.
به اشک قطره های در گلو و خونِ سرفه ها.
خودت خوبی؟
صدات به لحظه ای شراب می شود،
جنون و آه بی صلابتی سکوت می شود،
سکوت می کند یقه مرا به لا به لای بوسه ها و بوت و موت و عطر لایموت گردنت.
حقیقت است قسم.
اصلا اینبار قسم به عطر شعر های تو، که شب به صد دو پیک مست، دوباره محو صبح می شود.
اصلا اینبار قسم به حادثت شدن.
به جانِ من ، که جانِ من ، همیشه محو جانِ توست.
گم شده ام؛
گم شده ام میان ابرها و مه معلقم.
ببینَمَم ؛ نَمَم ببین ، خیس ، میانه های رقص ؛
نوازشم به آیه های دست هات ؛
به چرخِ خنده های دامنت به زیر دست هام ؛
چه عجیب که یادته!
یکی شدن ، اسیر شدن ، به تاب تن هم مسیر شدن ،
به دورها...
یادمه مدار پیچش تاک ها...
از فرق سر تا شست پا، مداری برای رقصِ پیچش تاک ها،
انگور ها،
شراب ها،
شیراز ها.
چجوری دلت اومد؟
با دلم اومدم ؛
تو رفته بودی...
بیشمار انسان با شعر های ما به هم می رسند.
نخواستی!
تو خواستی؟
خواستن کافی بود؟
بود!
ببین چه بی رحمانه دوباره شب به صبح می رسد ؛
و صبح کسی برای همیشه رفته است...»
برای کاوه که آرام گرفتم ، چیزی ته سالن تاریکی روشن شد. چیزی بزرگ و کروی ، درست مثل کره زمین. به اندازه رسیدن به سن ، جلو رفتم و کره را از پایین سن نگاه کردم.
اینجا همان جایی بود که کاوه برای بودن آمده بود ؛
برای این که ماندن ترلان را همیشگی کند. اما این کره ، جوری چرخیده بود که اندازه شش سال اهالی اش را بی قرار کند و اندازه یک عمر دیوانه...
این جا همان جایی بود که کاوه برای ماندن آمده و از شب تا صبح ، مانده بود و به مظلومیت عشقش شب را به صبح رسانده بود. جایی که کاوه ترلان را به آسمان و تارا را به زمین سپرده بود!
- تصمیم نداشتم بهت برش گردونم چون می دونستم چه داستانی پشتشه. چون تو لیاقت داشتن اینو نداری! یادگاری... حفظ خاطرات کسی که از فراموش شدنش می ترسی... من از این شعر و بهانه ها بیزارم. میدونی چرا؟ چون باور دارم، اعتقاد دارم که برای دو نفر عاشق، هیچ مفهومی به اسم نرسیدن وجود نداره. بهونه نیار. هر دلیلی می خوای بذار وسط من راه حلشو بهت نشون می دم چون هیچ چیز از اراده خارج نیست مگر این که یکی از طرفین یه کوچولو کمتر دل داده باشه که توی ماجرای تو، اون آدم تویی و قصه ی عاشقانه ی من، یه مقدار از دلِ طرف مقابلمو کم داشت که به اینجا رسیدم.
- اسم شخصیت نامرد و بی عرضه و کمتر عاشق قصه ی شما چی بود؟
- اسمش تارا بود!
...
- تارا بود اسم نامرد زندگی من...
...
- آره اسمش تارا بود. ستاره یا خورشید... نمی دونم. مهم هم نیست. مهم اینه که زمینی نبود. من هم نتونستم واسش آسمون باشم. یعنی نشد... آخرشم به همون آسمون باختمش...
T
کاوه ، خودِ جنون بود. خود لجبازی ، همون چیزی که عجیب دوستش داشتم. بعد از هرمیس ، بعد از آخرین داستان ، حدود یک ماه عشق کردم با وجودش.
بعد از هرمیس ،
بعد از متین ،
کاوه ، و شاید بیشتر برای خلق ارشان ، به وضوح حسادت کردم به ذهنِ بی حد و مرز پگاه. به این همه جنون توی نوشتن. به خلق سایه های موازی زندگی ما.
تمام شد و من دلم از همه بیشتر برای این دنیا و آدماش تنگ می شه تا ابد...
بازم میام سراغت ؛ زمانی که از عشق پر شده باشم...
از فصل من تا فصل تو ،
یک پاییز فاصله است.
.
.
.
پایان یک پاییز فاصله قشنگ من...
۱۴۰۱/۷/۲۹ مهر تاریک...
۱۱ : ۰۰ صبح جمعه
قبل از اولین آزمون جامعه شناسی یازدهم
#Book