خسته و کلافه از تمام جست و جوهایم در این روز بارانی، ماشین را جلوی در خانه پارک کردم و سرم را روی فرمان گذاشتم. دیگر ذهنم به جایی قد نمی داد. از همان صبح که فرزام تماس گرفت جاهایی که احتمال میدادم آن جا باشد را گشته بودم اما هیچ اثری از آهار نبود. سرم را بلند کردم و به صندلی تکیه دادم. ماشین هنوز روشن بود و برف پاک کن ها کار می کردند. سرم به شدت درد می کرد. از همان دردهای همیشگی و طاقت فرسا و اما این بار خیسی موهایم هم با وجود گرمی هوا به آن می افزود. همین که از ماشین پیاده شدم و خواستم در را ببندم چشمم به آهار افتاد که با سر پایین افتاده داشت از نیم در خارج می شد. از تمام لباس هایش آب می چکید و رنگ و رو به صورت نداشت. انگار می خواست مسیر پیاده رو را بگیرد و برود اما حضور من و ماشین را احساس کرد و پاهایش از حرکت ایستادند. آرام سرش را بالا گرفت. خیسی چشم هایش چیزی نبود که با باران اشتباه گرفته شوند. آه کشیدم و دوباره سوار ماشین شدم. فهمید که باید بیاید و سوار شود. نای راه رفتن نداشت هر لحظه انتظار می رفت که نقش بر زمین شود. دستش روی دستگیره سر می خورد. باید شدت بدحالی اش را در می یافتم. خم شدم و در را برایش باز کردم. طول کشید تا بدن خیس و بی حالش را به داخل ماشین بکشد. بالاخره سوار شد و در را بست اما آنقدر آرام که در بسته نشد. دوباره خم شدم. در را باز کردم و بار دیگر آن را به هم کوبیدم. چشم هایش از گریه باز نمی شدند. به خاطر من گریه کرده بود؟ باز هم به خاطر من؟ مگر این همه بازی و این همه تلاش برای بند آمدن این اشک ها نبود؟
- چرا؟
آنقدر صدایش ضعیف بود که به سختی شنیدم. نمی دانم منظورش از چرا دقیقا چه بود اما دیدن صورتش که باز داشت فرم گریه می گرفت، باعث شد که سعی نکنم بفهمم.
- چرا؟ چرا؟
زد زیر گریه. حالا بیشتر تلاش می کرد تا صدایش را به من برساند کردم خودم را حفظ کنم و به حال او دچار نشوم وگرنه وضعیت من کم از او نداشت.
- چی چرا آهار؟
گریه اش شدت گرفت. هر از گاهی صدای ناله گریه اش را قطع و دوباره از سر شروع می شد.
- چرا تو؟ این همه آدم چرا تو؟؟
خشکم زد. در همان حالت که به صورت گریانش چشم دوخته بودم خشکم زد.
- چرا باید تو مبتلا بشی؟ چرا تو لعنتی چرا؟؟
طاقت نداشتم. کاش گریه نمی کرد. چشم دوخته بودم به صورتش که نسبت به قبل پر تر شده بود. صورت گل انداخته اش که از آخرین بار دیدارمان یعنی همان شب عقدش، بی نهایت زیبا تر شده بود. لبخند تلخ و شیرینی روی لبم نشست و گفتم:
- چقدر خوشگل شدی! چقدر خوشگل تر از وقتی که به خاطر من خودتو آزار می دادی!
بی توجه به خیرگی نگاه من صدای گریه اش را بالا تر برد. چنان از ته دل زار می زد که جانم به لبم می رسید اما همچنان آرام بودم.
- از من فقط رنج و عذاب بهت می رسید آهار. خوشحالم از این که الان زندگیت خوبه. باید اینطور می شد. حیف بودی به پای من بسوزی.
دست هایش را روی گوش هایش گذاشت. حرف هایم آزارش می دادند. سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- هیچی نگو. خواهش می کنم حرف نزن.
- معلومه خیلی دوستت داره. کاش می تونستم ازش تشکر کنم.
- مهیار خواهش میکنم. گفتن این حرف درست نیست خودم اینو میدونم اما شاید اگر که نگم دیگه هیچ وقت فرصتش نباشه.
منتظر بود. خودم هم منتظر بودم چون اختیار حرف هایم را نداشتم.
- دوستت دارم آهار. همیشه دوستت داشتم و ببخش که عمرم کوتاهه اما تا آخرش به احساسم پا بند می مونم.
صدای گریه اش آرام گرفت. دست هایش هنوز روی صورتش بودند. دوباره داشتم صدای قلب خودم را می شنیدم. یک بار دیگر آهار موفق شد که آن را به من یاد آوری کند! دیگر نتوانستم به صورتش نگاه کنم. کمی دیگر ادامه پیدا می کرد نابود می شدم. صاف نشستم و به جلو چشم دوختم.
- منم... منم دوستت دارم!
انگار دنیا روی سرم خراب شد. انگار وجودم با خاک یکسان شد. مطمئن بودم که تا به حال هیچ کس به اندازهی من از ابراز علاقه نابود نشده! مطمئن بودم. داشتم برای هضم این حرف و این حال با خودم تلاش می کردم که ماشینی از کنارمان گذشت و جلوی ماشین متوقف شد. فکر و حواسم پرت آهار اما نگاهم به آن خیره بود. باران شدت داشت! درست نمی دیدم اما همین که راننده از ماشین پیاده شد، برگشتم و با تعجب به آهار نگاه کردم. فکر می کردم که هنوز دست هایش روی صورتش هستند اما نه. او هم داشت به معین نگاه می کرد اما برعکس من آرام و بی تفاوت معین چند لحظه به ما چشم دوخت و بعد به طرف ماشین آمد. آهار سریع دستش را بالا برد و در ماشین را قفل کرد. دلیلش را نفهمیدم اما من هم تمام درهای ماشین را قفل کردم و چشم دوختم به آهار و معینی که پشت شیشه ی همان طرف که آهار نشسته بود، ایستاده و بی حرکت مانده بود. درگیر بودم با این فکر که معین آدرس مرا از کجا آورده و از کجا حدس زده که آهار اینجا باشد اما زود جوابش را گرفتم. حتما لادن. چشمم هنوز به شیشه ی سمت آهار بود. معین آرام خم شد و سعی کرد در را باز کند اما نتوانست. از چهره ی رنگ پریده اش می شد فهمید که با چه شوکی درگیر است.
- آهار؟ آهار درو باز کن. آرام آرام به شیشه ضربه می زد. نه نای ضربه زدن داشت و نه حرف زدن .
- آهار از اين ماشين بيا بيرون . خواهش مي كنم ازت.
اما... دوباره به صورت آهار نگاه كردم. نمي دانستم كه چكار مي خواست بكند و هدفش از اين سكوت چه بود. معين ناگهان از كوره در رفت و بعد از يك ذربه ي محكم كه با پايش به تاير ماشين زد، فرياد كشيد .
- بيا بيرون بهت مي گم! بيا بيرون آهار.
دوباره دستگيره را كشيد. نه يك بار و نه دوبار. صدايش از داخل ماشين شنيده مي شد.
- نابودم نكن آهار. تورو خدا نابودم نكن تا همين جاش به اندازه ي كافي شكستم .
دوباره آرام گرفته بود. اصلا تعادل نداشت. هنوز خيره بود به مقابل و شيشه اي كه با قطره هاي باران مورد تهاجم قرار گرفته بود.
- مهيار اين بود آهار؟ اسم واقعيش مهياره؟!
چشم هايم را روي هم گذاشتم. از اين جا به بعدش براي من از هر چيزي عذاب آور تر بود.
- من از گذشته واست گفته بودم! تو مي دونستي كه اين مي خواد انتقام بگيره! مي دونستي اما حرف نزدي.
دستش روي شيشه بي حركت مانده بود.
- از اول هم به خاطر همين بهم نزديك شدي؟ همش يه نقشه بود آره؟
دوباره جوش آورد. دوباره به تاير لگد زد و صدايش را بالا برد.
- همش نقشه بود؟! تو و اين كثافت باهم نقشه كشيده بودين كه يه بار ديگه منو نابود كنين؟!
فريادش جاي خود را به سكوت داد و تا چندين لحظه در همان حالت ماند. سرم را به طرفش چرخاندم. از پشت آن شيشه ي باران خورده زل زده بود به صورت بي حالت و چشم هاي ورم كرده ي آهار.حالش را از چشم هاي خسته و درمانده اش مي خواندم. زخم خورده بود آن هم نه براي بار اول. زخم دومي را خورده بود كه قابليت از پا درآوردنش را داشت . زخمي خورده بود كه براي بار دوم اعتماد او را از خودش سلب مي كرد و شك نداشتم كه دارد صداي شكسته شدن استخوان هايش را مي شنود! شك نداشتم كه سكوتش از روي اراده نيست. داشت مراحل نابودي را طي مي كرد.
- باورم نمي شه. باورم نمي شه كه تو اين كارو با من كردي... باور نمي كنم...
و به محض تمام شدن حرفش راهش را به طرف ماشين كج كرد. قدم هايش بلند بودند هرچند كه حال خوشي نداشت. دقيقا مي شد تشخيص داد كه براي زودتر رسيدن به خودش فشار مي آورد. دقيقا مي شد فهميد كه فقط مي خواهد دور شود و برود. آهار چشم دوخت به رفتن معين! از همان لحظه كه قدم برداشت تا پيش رفتن نامتعادلش و بعد سوار شدن و حركتي پر شتاب. حتي بعد چراغ هاي قرمز و نامشخص ماشينش را تا لحظه اي كه غير قابل ديدن شدند دنبال كرد و آه كشيد. ديگر خبري از گريه نبود اما آه هايش با ساعت ها گريه برابري مي كردند.
- با اين حال...
سرم را به طرفش چرخاندم. چند لحظه مكث كرد و دوباره گفت.
- با اين حال هيچ وقت نمي تونم به خاطر تو از معين دست بكشم.
انتظارش را داشتم. آهار خيلي بزرگ تر از چيزي شده بود كه فكر مي كردم.
- دوست ندارم فكر كني به خاطر بيماريته. حتي اگه سلامت كامل داشتي و حتي اگه خودت ازم مي خواستي كه باهات باشم باز هم از معين دست نمي كشيدم. معين كسي بود كه منو از سخت ترين روز هاي زندگيم نجات داد. نمي تونم تنهاش بذارم. هيچ وقت اين كارو نمي كنم.
حرف ها و تصميمش همان هايي بودند كه مي خواستم اما نمي دانم چرا گوشت دهانم از داخل جويده مي شد و گاه آنقدر دندان هايم را به آن مي فشردم كه طعم خون را احساس مي كردم.
- من تا آخر عمرم به تو و مريم مديونم. شما دو نفر كسايي بودين كه من هيچ وقت نمي تونم فراموششون كنم. نمي دونم! شايد اگه قبل از اينكه معين وارد زندگي من بشه، با وجود احساسي كه بينمون بود تو رو از دست مي دادم، تا آخر عمر به پاي احساسم مي موندم اما الان... الان مي خوام برگردم خونه. مي خوام برگردم و از معين بخوام كه تمام عمر به خاطر واقعيتي كه ازش انكار كردم و حرف هايي كه بايد مي زدم و نزدم منو مجازات كنه. هر طوري كه مي خواد ازم تاوان پس بگيره غير از گرفتن خودش از من.
دوباره داشت گريه مي كرد. اشك روي صورتش جاري شده بود.
- دوست داشتم كه اين خوشبختي رو با تو تجربه كنم اما...
گريه نگذاشت ادامه دهد. با ناراحتي گفتم.
- آهار؟!
- خواهش مي كنم دست از اين بازي بردار. خواهش مي كنم بي خيال بهين شو. فقط اگه يكم دوستم داري به خاطر من بي خيال شو. دردي كه امشب معين متحمل شده رو يه روزي تو هم مي فهمي. اون وقت شايد تو هم منو به خاطر واقعيت هايي كه بهت نگفتم سرزنش كني اما قطعا درك هم مي كني . درك مي كني كه اگه تو به خاطر من مجبور شدي عشقت رو ازم پنهان كني تا من سرپا بمونم من مهم مجبور به انجام چنين كاري بودم. تو به خاطر من از اسم و موقعيتت مايه گذاشتي و من از روح و رواني كه ديگه تحمل هيچ آشوبي رو نداره. ديگه تحمل ندارم مهيار خواهش مي كنم تمامش كن. خواهش مي كنم ازت.
متوجه حرف هايش نبودم. منظورش را نمي فهميدم و اين نفهميدن را به حساب آشفتگي فكر خودم گذاشتم.
- تمامش كن مهيار. الان معين هم فهميده كه تو از قصد به خانوادش نزديك شدي راحتت نمي ذاره. من خسته ام از اين بازي طولاني. خواهش مي كنم تمامش كن.
مگر مي توانستم؟ نمي توانستم. به هيچ قيمتي حتي به قيمت قسم و تمنا هاي آهار.
- شرمنده ام آهار ولي اين آخري رو...
- ازت خواهش كردم. من امشب برمي گردم خونه ي خودم و مي مونم به فكر اين كه چكار كنم تا معين منو ببخشه و بعد از اون، بعد از اين كه به هر قيمتي معين منو بخشيد تنها دغدغه ي من مي شه خوشبختيم با اون. كسي نمي فهمه تو تنهايي هات چي مي كشي. كسي نمي تونه باهات باشه فقط خودتي. خواهش مي كنم به زندگي خودت رحم كن.
حيف. حيف آن از دست رفته هايي كه قادر به پيدا كردنشان نبودم... حيف.
- به خاطر همه چيز ممنونم. ممنونم اما نمي خوام جبران كنم! ببخش.
در ماشين را باز كرد و پياده شد. سريع دويد به طرف انتهاي خيابان كه مسيري خيلي دوري هم نبود. هيچ حسي نداشتم. هيچ حسي... پر بودم از ضد و نقيض هايي كه يكديگر را خنثي مي كردند.
.
.
.
۷ صفحه کتاب خوندینا
کتاب هرمیس_۱۴۰۰/۸/۲۷
#هرمیس
❞ با ارزش شرمندگی ولی ، پر از خطر اسپویل! ❝
همون اولین باری که تیزرشو گوش دادم ، قدرت رویا پردازیم و اون قسمت روشن تصور ساز دلم ، خیلی دوست داشت به فکرایی که تو سرم داشت شکل می گرفت بیشتر بها بدم . این آهنگ با همون چند ثانیه توان اینو داشت منو ببره به رویایی که واسه نمی دونم چند ساله دیگه اما حتما برای چند ساله دیگه ، تو دلم نگهش داشتم .
امشب که کاملش رو شنیدم ، هر لحظه که حرف ها کنار هم کلمه می ساختن و می رفتن یه بیت رو کامل کنن ، من بیشتر و بیشتر غرق شدم تو تصور اون آینده ی معلوم نامعلومی که باید حکم معلومش رو خدا واسمون امضا کنه . هرثانیه که می گذشت با خودم می گفتم چرا انقدر داره اون صحه رو توصیف می کنه؟
چرا انقدر دقیقا باید شبیه همون صحنه ای باشه که ما واسه ساختنش رویا چیدیم؟
چرا انقدر قشنگه که منو از دنیای امشب بیرون بکشه و ببره به دنیای آینده ای که واسه ساختنش کم تلاش نمی کنیم؟
آره، ما امشب با شنیدن ”غریب آشنا“ دقیقا مثل اسمش آشنا شدیم به آشنایی که غریبه وسط این روزا . اما میاد... میاد اون روزی که به شخصیتای ذهنی این داستان ، بُعد تن بدیم و بسازیمشون تا تو چشم آدما ، تو قلبشون ، تو دنیای واقعی سینمایی شون زندگی کنن .
دلم می خواد این سکانس رو بخونید . سکانس درستش نیست البته ، اما شما با این آهنگ ، با این چیزی که می خونید ، رویای چند سال دیگه ی ما رو زندگی کنید . می دونم خود خواهیه واسه اونایی که نخوندن ممکنه اسامی و روایت اسپویل کنه داستانو ولی ، می دونم الان کسی با این وضع شلوغی خیلی امکانش نیست شروعش کنه . شروع هم کرد ایشالا یادش رفته باشه . خلاصه که انقدر برام مهم و عزیز بود حسش که همین الان تایپش تموم شد . نمی دونم می خونی یا نه ، هرجور که خودت دوست داری:)
❞ با ارزش شرمندگی ولی ، پر از خطر اسپویل! ❝