آمده ام از سمت سرزمین خواهش های دانایی... تا با شناخت امام زمانم در صراط شناخت پروردگارم گام برداشته باشم
داستانی خواندنی و جالب

حاجتش ازدواج بود.
اما گره از کارش وا نمیشد.
به سرش زد برود مسجد سهله.
شبانه از کربلا راه افتاد.
بین راه سیّدی نورانی دید.
به اسم صدایش زد.
فرمود: کجا میروی؟
گفت: سهله.
سیّد همراهش شد.
بین راه شروع کردند روضه خواندن،
روضه ششماهه کربلا.
سیّد میخواند، او گریه میکرد.
او میخواند، سیّد گریه میکرد.
چند لحظه بعد رسیدند به مسجد سهله!
فرمود:
برو داخل مسجد،
وقتی برگردی کربلا، حاجتروا میشوی.
سیّد که رفت به خودش آمد:
این سیّد مرا از کجا میشناخت؟
چطور یکشبه مرا از کربلا به سهله رساند؟
حاجتم را از کجا میدانست؟
فهمید صاحب مسجد سهله را دیده.
صبح که شد برگشت کربلا.
عصر همان روز به حاجتش رسید!
شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام، ج۱ ص۲۶۸.
مطلبی دیگر از این نویسنده
مهم ترین موانع مولایمان
مطلبی دیگر در همین موضوع
آیا برای هر موضوعی یک ویکی باید بسازیم؟
بر اساس علایق شما
رسیدن به وضعیت مطلوب در کسب و کار