نمیدانم
نمیدانم
خواندن ۴ دقیقه·۸ ماه پیش

روایت خود از فیلم Portrait of a lady on fire (بخش اول)


فیلم بر پایۀ روایت است. روایت یک زن نقاش به نام ماریان که در کلاس درس به عنوان استاد نشسته و به شاگردانش تعلیم می‌دهدد. او بیکباره با اثری از خود مواجه می‌شود که آن را مخفی کرده بوده است اما شاگردش آن را بیرون آورده. درون اثر زنی است که به دریای خروشان خیره شده و گوشۀ پایین لباس زنانۀ قرن هجدهمی‌اش از آتش برافروخته شده است. ماریان با دیدن اثر خود به اعماق خاطراتش که گویی مدام گرداب خاطرات او را به درون خود می‌کشد فرو می‌رود. با دیدن اثر، در چهره‌اش غم و حسرتی عمیق نمایان می‌شود. چهره‌اش نمایانگر احساساتی تلخ و ناراحت‌کننده می‌شود آری؛ او به درون گرداب خاطره‌ای پرتاب می‌شود.

او به جزیره‌ای کوچک برای کشیدن پرترۀ دختری به نام هیلویز دعوت می‌شود. پرتره قرار است برای تاجری در میلان ایتالیا فرستاده شود که بر اساس پرتره تصمیم بگیرد که آیا مایل است با هیلویز ازدواج کند. پیش از ماریان نقاش دیگری به آنجا دعوت شوده بود تا پرترۀ او را بکشد. اما هیلویز حاضر نشد که چهرۀ خود را بر نقاش بنمایاند؛ چرا که او تمایلی به ازدواج نداشت. حال، ماریان قرار بود در نقش مراقب و همراه برای هیلویز باشد و مخفیانه و به صورت ذهنی پرترۀ او را به تصویر بکشد. هنگامی که ماریان به درون خانه وارد می‌شود با خانه‌ای سرد و بی‌روح که کسی جز یک ندیمه در آنجا نیست مواجه می‌شود. مواجهه با خانه مواجهۀ سردی است. خانه سوت‌وکور است. نور مقدار کمی وجود دارد و خانه بسیار خلوت است. در خانهغذای گرم یافت نمی‌شود و او تکه نانی همراه با شراب برای شام تناول می‌کند.

ملاقات اول رازآلود شروع می‌شود. ماریان می‌خواست چهرۀ او را ببیند ولی هیلویز پشت به او ایستاده بود. هیلویز در را باز می‌کند. رازآلودگی ادامه دارد. ماریان به او می‌نگرد. قدم‌های هیلویز تندتر می‌شود و ماریان نیز قدم‌هایش تندتر می‌شود. در چشمان ماریان اضطراب و کنجکاوی هویداست. تابحال هیلویز را ندیده است. هیلویز برای او نماد رمزورازی است که ماریان در پی رمزگشایی آن است. گویی هیلویز به جایی می‌رود و مقصدی دارد. ماریان صدای موج‌های دریا را می‌شنود و قدم‌های سریع هیلویز مبدل به دویدن به سمت لبۀ صخره‌های ساحلی می‌شود. دیگر خبری از کنجکاوی در چهرۀ ماریان نیست. به جای کنجکاوی ترس هویدا می‌شود. نکند هیلویز قصد پرت کردن خود از بالای صخره را دارد؟ آخر خواهر هیلویز پیش‌تر زمانی که با ندیمه‌اش در حال قدم زدن بود خود را از بالای صخره به پایین پرت کرده و زندگی خود را به آخر رسانده بود. ماریان سعی می‌کند به هیلویز برسد که بالاخره در نزدیکی لبۀ صخره هیلویز می‌ایستد. رو به ماریان می‌کند و ماریان را نگاه می‌کند. آری رازآلودگی چهرۀ او به پایان می‌رسد ماریان پوست سفید هیلویز، چشمان سبز درشتش و موهای بلوندش را می‌بیند. سپس رازآلودگی صدای او نیز به پایان می‌رسد. هیلویز لب به سخن می‌گشاید. او می‌گوید فقط دوست داشته است بدود.

آن دو به یکدیگر نزدیک می‌شوند. روزانه در جزیره قدم می‌زنند و اکثر مقصدهای آن‌ها منتهی به لبۀ ساحل می‌شود. ماریان در هر زمان مخفیانه، طولانی و عمیق به حالت دست‌های کشیدۀ او، نوع نگاه، حالت لب‌ها و چشمان یشمی‌گونۀ او نگاه می‌کند و شب‌ها پرتره را به تصویر می‌کشد. روزی هیلویز به درون اتاق او می‌آید. هیلویز موسیقی دوست دارد و ماریان نیز پیانو بلد است. کمی بعدتر ماریان بر روی صندلی پیانویی که در اتاق ماریان قرار دارد می‌نشیند و قطعه‌ای نه شاد بلکه شورانگیز می‌نوازد. هیلویز به دقت به نواختن ماریان و موسیقی گوش فرا می‌دهد. هیلویز که هر زمان نگاه جدی و عاری از لبخندی دارد حال لبخندی حاکی از رضایت می‌زند. آری؛ هیلویز موسیقی را دوست دارد.

آن دو بیش‌تر به همدیگر نزدیک شده و هر دو به یکیدگر وابسته می‌شوند. گویی ماریان به زندگی هیلویز روح شادی‌بخشی هدیه کرده است. زمانی که در کنار همدیگر هستند صحبت‌های کمی به میان می‌آید. گویی آن دو در سکوت با یکدیگر صحبت می‌کنند. اغلب صحبت‌ها با چشم‌ها ردوبدل می‌شوند.

ماریان پرتره را که با حافظۀ خود به تصویر کشیده بود به پایان می‌رساند؛ اما ماریان نمی‌خواهد مخفیانه پرتره را به مادر هیلویز تحویل دهد. به همین خاطر به هیلویز حقیقت را می‌گوید و پرتره را به او نشان می‌دهد. هیلویز با نگاهی حیران و سرد پرتره را رد می‌کند و معتقد است پرتره شبیه به او نیست. ماریان متعجب می‌شود و ناگهان تصویر هیلویز را پاک می‌کند. او از مادر هیلویز می‌خواهد چند روز دیگر به او فرصت دهد تا پرتره را مجددا بکشد. اتفاق جالبی رخ می‌دهد هیلویز خود حاضر می‌شود در برابر ماریان بنشیند تا او پرتره را به تصویر بکشد. مادر که قرار است به مدت پنج روز جزیره ترک کند به او فرصتی پنج روزه می‌دهد تا پرتره را مجددا به تصویر بکشد. از اینجا به بعد رویدادی عاشقانه روی می‌دهد.

پایان بخش اول

پرترهفیلمیادداشت فیلمآتشفیلم فرانسوی
23 ساله هستم و دانشجوی روانشناسی. تصمیم گرفتم مقداری بنویسم تا نوشتنم خوب شه. همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید