اولین چیزی که با دیدن انیمیشن نه با خوندن کتابش به ذهنم رسید این بود که از مادرم سوال بپرسم اگه من یه روزی سوسک بشم از من نگهداری میکنه؟
یکمی داشتم به اینکه چه جوابی بهم میده فکر میکردم، تا اومدم به این فکر کنم که بهم یکی از طبقات رو شاید بده زندگی کنم و گند بکشم اون طبقه رو با کثیفیهایی که یه سوسک داره یاد یکی از اعضای خانواده افتادم.
تو حتماً یه سوسکی که پدر و مادرت به زور نگهات داشتن، هر باری تو خیابون دیدمت سوسکوار از قد بلندت سرت خم بود مثل یه سوسک که روی دوتا پاهاش راه میره و وحشت رو تو نگاه مردم میدیدم از دیدن چنین موجودی، چرا این چیزها برام تداعی شد نمیدونم ولی تو حتماً سوسک هستی، عاشق آشغال خوردن، سوسکوار و دزدانه زندگی کردن، نفهمیدن احساساتی که مربوط به انسان میشه، مثل یه سوسک آشغالت که پول بود رو پیدا کردی و خودت رو بندهی پول کردی تا روزی که ببینم بلاخره ازش سیر میشی؟
منم برادر تو هستم، سوسک دوم.
سوسکی که نخواست مثل تو باشه ولی هر کاری هم که بکنه سوسکه، کتابهایی که میخونه شده براش اسم و رسم و با مفت خوری از پدر و مادرش و حتی تو سعی میکنه زندگی رو یجوری بچرخونه، مسخ شدیم برادر، چرا کسی سوسکهارا دوست ندارد؟
ما از اول انسان بودیم اما مسخ شدیم.
من سوسک دزدی هستم که برای اینکه پول تو جیبی ام کم بود به هر کاری دست میزدم و تو به من یاد دادی که زندگی بیرحمه برای همینم لب بالاییام رو با زانوی راستت پاره کردی، تا جایی که تونستی فشارهای روانیت رو با کتک زدنها و انواع اقسام فنهای دردآور تخلیه میکردی، اگه میگم ما سوسک هستیم بخاطر این هستش که کودکی درستی نداشتیم، خانواده پدر و مادریمون هم دست کمی از سوسک و سوسکپروردههاشون نداشتن، چرا هر کسی اینجا زندگانی میکند سوسک است؟ از سوسکهای هم کلاسیم که انسان بودن اما بعد از سوسک شدنشان خودکشی کردهاند دلخورم، من ماندهام در این رنج که آیا آنها آزاد شدهاند یا درمانده و ملول و حتی پشیمان!؟
حسین پناهی چرا میخوای برگردی به کودکی؟ شاید برای تو این دوران، بهترین دوران زندگی تو باشد شاید خاطراتی در تصورات من باشد که بگویم چه دوران شیرینی اما باور کن کنج خودم را کاویدم و دیدم سوسکوار میچرخم و آشغال میخورم و متأسفانه بدنبال سوسکی برای ارضای جنسی و احساسات مصنوعی معنوی هستم که سوسکی را پرورش دهم و به آن بگویم تو حداقل سوسک نباش، میترسم از ادامهی زندگی، این رنج اگر قرار باشد دائمی باشد نمیگذارد انسان به زندگی خود پایان دهد، با جملهی چون ارزشاش را دارد برو به سمتی که گوشهای من از شنیدن این صدا با این کلمات شنیده نشوند.
گاهی اوقات میترسم از اینکه انسانها کارهایشان را به من میسپارند، احساس میکنم که من هم انسانم، با من تعارفهایی میکنند که زیر بغلهایم خیس آب میشود از شنیدن تحسیناتی که حس میکنم گفتنشان به من آسیبرسان است.
حیف که عاشق گند پا و دیدن مقعد آدمها در دستشویی نیستم، حیف که عاشق آشغال و جاهای مرطوب و لزج نیستم، اسمم محمد است اما بهم میگویند ممد، رنگ پوستم سفید است و به من میگویند سفید برفی، تعارض جنسی در مدرسهها خاطراتاشان اذیتم میکند، از اینکه باید معلم شوم و سوسک تربیت کنم گریانم و اشک ریزان، بخاطر پدر و مادر بودن والدینم شرمندهام، از برای جامعهی ایران متأسفم، نکند میخواهی بگویی برو خدا را شکر کن که تن و بدنت سالم است؟ برو خدایت رو در دم کشتهام، در بازدم بدنم را تکه تکه کردهام، سوسکپلو شام امشب شما، دست از سرم بردارید، کتاب روبرویم صدایم میزند، چخوف پیپی روشن کرده و میگوید چایی یا گوه؟
سروژ استپانیان با ترجمهی نازنینی که ارائه داده است لذت خواندنش رو چند برابر میکند، از سوسک بودن که خسته میشوم ادای آدمها را در میاورم، کتاب میخوانم، تعصبی راجب یه سری نویسندهها صحبت میکنم تا کسانی که من را میشناسند تصویر انسانی به ذهنشان خطور کند وقتی به ممد فکر میکنند.
نمیدانم راست است یا نه که سوسکها حافظهی خوبی ندارند یا نه اما من حافظهام خوب است، آدرس سایت های پورن را خوب بلدم، با دخترها و زنها کاری ندارم چون مادرم دوازده سال در گوشم خواند که با دختر ها حرف نزن و نمیتوانم اکنون در چشمهایش نگاه کنم و بگویم سلام!
حافظهام خوب است و با یادآوری چیز های مهم دیگران احساس انسان بودن میکنم که به دیگران فکر میکنم، از اینکه به دیگران فکر کنم و نشان بدهم که چقدر انسان شریفی هستن، چقدر انسان محترمی هستن استفاده میکنم برای رودربایستیاشان تا من را هم انسان بدانند.
سوسک جماعت با هیچکسی کاری ندارد، در رنج و عذاب است و شادیهایش هم سوسکانه، ماشین خانواده را سوار میشوم و پدر سوسکم آنقدر مرا میترساند که عرق از زیر بغلهایم چکه میکند به پهلوهایم و بعد از پارک کردن ماشین دندانهایم درد میکند از بس که فشارشان دادم به یکدیگر و به این فکر میکنم که مادر سوسکهی بیچاره ام در این سالها چهها از دستاش کشیده و برعکس چه مصیبتها به مصیبتهایش اضافه نکرده.
درمورد خواهرم نظری ندارم، سنی ندارد و نمیفهمد و بنظر من نخواهد فهمید، به اندازهای که اموراتش بگذرد هم نمیخواهد بفهمد و به همین منوال گرچه بنظر من شاید سوسک نباشد اما توانایی سوسک پرورش دادن را دارد.
روزها برایم سریع میگذرند، برای اولین بار چیز های جدیدی را میبینم مثل پایانه! بله این خدمت سربازی آخرین مرحله از تبدیل انسان به سوسک است، دوران مدرسه، ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان اگر برای کسی کارساز نباشد تا سوسک شود خدمت سربازی اجباری حتماً آخرین کاری هست که میتوان برای یک انسان با هزاران میل و آرزو به زندگی کرد و پشت سرش گفت : تجربه میشه، آدم میشه.
مرده شویتان را ببرند که اینجا در نوشتههای من هم دست بردار نیستین.
از دست شما علافها و بیکارها که جامعهای از سوسکان را پرورش دادهاید.
متنام را دوباره میخوانم و به امروزم فکر میکنم، به متنی که نوشتم فکر میکنم، عادت کردم به سیگار کشیدن و با آن احساس توانمند بودن و انسان بودن دارم، من یک سوسک دراز ۱۸۳ سانتی متری بیشتر نیستم که جلوهی انسانی پیدا کردهام.
با خواندن شعرهای حافظ، تاکسی گرفتن به مقصدهایی که بدون هدف است، با خواندن ادبیات از طیف های گسترده، رفتن به جلوی مغازهای که مربوط به نقاشی و آموزش نقاشی میشود و خیره شدن به نقاشیهایی که از آنها سر در نمیآورم احساس انسان بودن میکنم.
با ورزش کردن گاه و بیگاه، مسواک زدن های گاه و بیگاه، هایده و حمیرا و ناهید گوش کردن، چنین گفت زرتشت را خواندن با پادکست علی شاهی، خوردن آب و پیاده روی های طولانی احساس انسان بودن میکنم.
برای سوسکوار زندگانی کردنم ناراحت نیستم، شکایتی ندارم، از آن فقط مینویسم تا بتوانم افکارم را سر و سامان داده و خود را از بابت نوشتن درونیاتم محک بزنم.
یک میز با چهار پایه که ارتفاع آن کمتر از نیم متر میباشد روبروی من است، سوسکوار آشغال میبینم، دو قو که بهم چسبیدهاند چاقوهارا در آن نگه میدارند اما چاقو ها در سمت مخالف آن چاقو ها ریخته شده بر سطح میز، دو بشقاب از آشغال های خوشمزهی سیب یکی پر و دیگری تا حدودی کمتر از قبلی محتوای بشقاب سفید را گرفته، نوشابهای وسط میز است که تا نصفه خورده شده، میوه خوری شیشهای به من میگوید پنج سیب و یک پرتقال در آن وجود دارد، سایهی میوهها و شیشه با نور لامپ خانه جلوهای ویژهای دارد، تکه هایی درخشان و تکههای تاریک در کنار همدیگه متمایل شدهاند به سمت راستِ این میوه خوری.
پدر آمد همه نوشتههایم را جمع کرد و میوه خوری باقی مانده.
فردا با دختری قرار دارم که میشود آن را گول زد برای هر کاری، در کنار گول زدن آن خودم را هم گول میزنم اما همزمان متنفرم از آن.
قرارمان در دانشگاه است، قد بلندی دارد، سرکار میرود برعکس من، آدم حساسی است و دارد زندگانی را همانطور که شرح دادم سوسکوار میگذراند و از دام افسردگی به سمت ملال و رنج دیگری میرود.
این دوست روی من حساب باز کرده تا به او کمک کنم، احساس میکنم همان بِهْ که من هم در همین حد باشم.
دوست دارم بیشتر از این بنویسم اما برای این لحظه کافی است، گوه گوه هر که رود خانهی خود.
حیف است سخن گفتن با هر کس از آن لب
دشنام به من ده که درودت بفرستم
سعدی
سینهام میلرزد، یادم میآید سوسکوار برای اولین بار عاشق شده بودم، یکبار اتفاقی دستهایم به دستهای لطیف او خورده بود، به او میگفتم خر.
برای او شعرهای دست و پا شکستهای مینوشتم، روزها قدم میزدم و دنیا برایم رنگهای نادیده ام را نشان میداد، عاشق شده بودم، اشک میرختم، سیگار میکشیدم اما یک کلام درمورد عشقامان با او صحبت نمیکردم.
خودم را لایق عشق با او نمیدانستم، احساس ضعف سوسکانهای داشتم، یادم میآمد در طی سالیان سال انسان نبودم، پول ندارم، ماشین ندارم، تاحالا با دختر جماعت ارتباط نداشتم و چگونه با او رفتار خواهم کرد؟
به جرأت لطیفترین انسانی بود که در دیدگانم دیدم و همهی تصویرسازیهایم از آنا کارنینای نازنین با آن دستهای ظریفاش همه تصویرسازیهایم از اوست، اولین کتابی که به من گفت خوانده است آنا کارنینا بود.
تا حالا کسی برایم آنقدر مهم نبوده که برایش بتوانم غصه بخورم که ندارماش، وقتی در کنارش بودم دوست داشتم همه کاری انجام بدم تا به چشم آن انسان نمایان شوم، عکسهایش در عکسهای یادگاریهایم است و به کسی نمیگویم که در دلم لطافت آن عزیز هیچوقت از دل من نرفت، وقتی راه میرفت به رقص بدناش دقت میکردم که چطوری اندامهایش جابجا میشوند، از این مدل نگاهم احساس شرم میکردم اما میدانستم لایق عشق آدمیان نیستم، برای همین اشک میریختم و یک دل سیر نگاهاش میکردم.
گاهی اوقات در طبقهی بالا که در اختیار همهی اهل خانواده است در اتاقاش میخوابم و دفتری که برایم کادو داده است را میبینم، بوی عطرش بعد از چندین و چند ماه هنوزم قابل تشخیص از بوی اتاق است و فضای اتاق را جلوهای شفابخش میدهد در هر دم برای سوسکی برای من، مرا ببخش اگر همه چیز خراب کردم، من میدانستم لایق این عشق نیستم و حتی منتظر جواب بله یا خیر تو نبودم، من فکر میکنم این عشق با من میماند و بله همین هم شد، من با دختر جماعت کاری ندارم، والد درونیام با زبان مادرم میگوید : محمد با دخترها حرف نزنی پسرم.
کاش پسرت را میدیدی که چقدر عاشق شده است، قلبم میلرزد وقتی درباهاش فکر میکنم، من را قادر به نوشتن صدها صفحه و صدها شعر میکند و دیدگانم را به بارانی شدن سوق میدهد.
امروز دوست انسانم را بعد از نیمه شب که پیامکی داد دیدم و گفت از روابط با آدمها متوجه شده است که عشق به یک فرد مهم نیست، خاصیت این عشق است که سازنده است برای انسان، او دیدگاه مذهبی دارد و به قول گفتنی مثل اسپینوزا و شاید مثل الهه قمشهای و اندکی از مکتب رواق و اندکی از مکتب اپیکور زندگانی میکند، آن را دوست دارم مانند بخشهای از وجودم، مانند الماسی است که میدرخشد، اهل اجتماع و بزرگ شدهی خیابان است، ما در یک مدرسه درس میخواندیم، آنقدر در حال خوبمان همدیگر را دیدیم که تصمیم گرفتیم بیشتر یکدیگر را ملاقات کنیم و حاصل این دوستی آشنایی من با دوست انسان دیگرم شد، جنس آن جنس سختی کوه است، برندگیاش مانند خار است، قامتاش طلوع و غروبی دارد طولانی، آن دوست هم بخشی از وجود من است، او هیچ چیز نمیداند و توانایی فهم همه چیز را دارد، این دو دوست من اهل سینما، فلسفه، منطق، الهیات، تدریس، ادبیات، تئاتر، موسیقی و هر چیز انسان سازی که فکرش را بکنید هستند و به واسطهی این دوستان شدهام نیمه هیولا و نیمه انسان، در جمعی که امروز دعوت شده بودم احترام دیگران را احساس میکردم با همگیشان جوری رفتار میکردم که انگار با بخش دیگر خودم رفتار میکردم، همگیشان رو دوست داشتم و متنفر و این احساسهای متضاد را دوست داشتم.
صورتم در هم میرود و اشکهایم سرازیر میشود، آنقدر امروز رقصیدم که فهمیدم چقدر زیبایی وجود دارد در رقصیدن و انسان اگر بتواند حرفهایش را رقص بگوید چه خواهد شد؟
میدانستم احساس جاری بودن داشتم، اما وقتی متوجه این موضوع شدهام که نیمهی دیگری من را صدا کرد و دوست شدیم، این پسر چشمهای زیبایی داشت، پوست صورتاش دلنشین بود، ابرو های بالای چشماش به شما میگفت که نمیتوانید هر حرفی را با او بزنید اما بدن لاغر او متناسب بود با قدی که داشت، راجب ویلدورانت کتابی میخواند و سرش شلوغ شد اما دعوتم کرد که باز هم گفتگویی انجام بدهیم.
احساس انسان بودن میکنم گاهی اوقات و گریان میشوم که نکند سوسک درون را رها کنم، آخر من عادت کردهام به خار و خفیف کردن خودم، به خواندن نگاههای آدمها که چقدر لاغر هستم یا چه موهایی دارم یا اینکه شاید متفاوتم، این رنج را انگار که نمیخواهم رها کنم چون با آن بزرگ شدم، اما به یقین میدانم این نیمه انسان بودن به سمت انسان بودن است، به جایی که روزی از من آدمیزاده بوجود میآید و تمام تلاش من به عنوان یک پدر این است که کودکم بتواند انسان را متوجه بشود.
سوسکهای درونم دارند له میشوند، چشمهایم پر از اشک هستند، نه من انسانم، سوسک نیستم، باور پذیر نیست که من سوسکم، من دست دارم، ببینید من حتی میتوانم به زبان شما آدمها صحبت کنم و شماهارا دوست داشته باشم، شمارا تاحدودی درک کنم، غمگینم از له شدن سوسکهای درونم، این دوست ما که شب به ما سر زد آنقدر احساسات خوبی با خودش آورد که احساس سرزندگی کردم و شروع کردم به نوشتن، این نوشتن خاصیتی دارد که چخوف با داستانهای کوتاهاش و همینطور دوست دومی که بواسطه دوست اولی آشنا شدم کمک کردند تا من هم بنویسم، از آقای مجتبی شکوری هم باید تشکر ویژه کرد، دوست دارم وقتی انسانی را در آغوش میگیریم سوسکهایمان ناپدید شوند و قلبهایمان قوت بگیرند از تپشهای سینهای که در آغوش گرفتیم.