آنچه می خوانید بخشی از مقدمۀ دکتر محمدتقی غیاثی بر ترجمۀ این نمایشنامه است:
ارمغان جنگ دوم برای مردم اروپا کشتار وحشیانه بود و فقر و دربهدری و ناکامی. در برابر آن همه بیداد، مردم دچار سرگشتگی و آشفتگی روانی شده جهان را نسبت به دردهای خود کور و کر و بیاعتنا، و آسمان را خالی یافتند. پس هستی را پوچ، یعنی بی هدف، بیاعتبار و بیمعنی شمردند. گفتند که دلهره مضمون هستی و مرگ پایان آن است. آدمی در این جهان غریب و تنهاست. امکان تفاهم نیست ـ این حال را در آن دوره «احساس پوچی» نامیدند. نویسندگانی نظیر سارتر و کامو این احساس را در آثار خود مورد بحث قرار داده با نشر نمایشنامهها و رسالههای فلسفی کوشیدند که به حل این مشکل کمک کنند: «در بسته»، «مگسها» و قصه «تهوع» و نیز رسالهی «بود و نبود» را سارتر در این دوره منتشر ساخت. کامو علاوه بر «اسطورهی سیزیف» و مقالات گوناگون دیگر، قصهی بیگانه و نیز نمایشنامههای «سوء تفاهم» و «کالیگولا» را در همین دوره نوشت. درونمایهی اصلی همهی این آثار تنهایی آدمی و غربت او در این جهان، بیهودگی هستی و چیرگی دلهره است. نویسندگان این دوره، که عموماً دارای مشرب فلسفی بودهاند، پوچی هستی را تصدیق میکنند ولی با آن میجنگند: به عقیدهی سارتر انسان مسئول اعمال خویشتن است، بنابراین، میتواند حیاتی حماسی برای خود پدیدار سازد و ذلیل پوچی نگردد. کامو میگوید که شور هستی، به رغم همهی دلهرهها، نیرومندتر از احساس پوچی است و انسان با مبارزه میتواند دست رد به سینهی آن بزند. این دوره، نخستین مرحلهی نمایش پوچی محسوب میشود و راهجویی، از خصوصیات عمدهی آن است.
از سال ۱۹۵۰ به بعد، پوچی نه همان درونمایهی فلسفی نمایشنامهها بلکه تارو پود آن میشود. با ظهور نمایشنامه نویسان تازهای نظیر یونسکو و بکت، همهی عناصر سنتی نمایش در هم میریزد و انقلابی در این فن پدیدار میگردد. این دوره که مرحلهی کنونی نمایش پوچی است، با «آوازخوان طاس» آغاز گردید.
«آوازخوان طاس» نمایشنامهای است که بیش از چهارده سال به روی صحنه ماند. هدف یونسکو در این نمایشنامه بازنمودن قهقرای آدمی به علت از دست نهادن اصالت و تشبه به دیگران است. بهترین نمودار این قهقرا، فرسودگی زبان محاوره و ابتذال گفتوگوهاست. چراکه به عقیدهی او، فرسودگی زبان حکایتگر فرسایش اندیشه است. همه میکوشند که مثل دیگران سخن بگویند. این است که دیگر کسی نمیاندیشد. دست نیاز همه به سوی اصطلاحات متداول و عبارات مبتذل معروف و ضربالمثلهایی دراز است که گاه بیمعنی و مضحک است. دیگر سخنی آفریده نمیشود. حرفها کهنه و فاقد تحرک است. و همین عبارات فرسوده نیز گاه قلب میگردد و درست بیان نمیشود. یونسکو این عمل را «فاجعهی زبان» میخواند و «آوازخوان طاس» بر همین مضمون تکیه میکند.
این نمایشنامه تقلید مسخرهآمیز خودآموز زبان خارجی است. در اینگونه کتابها، برای آموزش واژهها و اصطلاحات و ضربالمثلهای گوناگون ناچار به بداهتهایی پناه میبرند که گاه مضحک مینماید: غذا را میخورند، آب نوشیده میشود، سقف در بالای اتاق قرار دارد، برادر پدرمان عمو، و خواهر مادرمان خاله خوانده میشود. و زبان ما تنهایان نیز، که انگیزه ژرفی برای تفاهم و نزدیکی به همنوعان خود نمییابیم، به حقایق خندهآور خودآموزها شبیه گشته است: امسال زمستان سرد است، پارسال تابستان هوا گرم بود. این است که تکرار طوطیوار شنیدهها و خواندهها به یاوهگویی بدل گشته، ستوهآور شده است. «آوازخوان طاس» که برگردان زندگی است، «هذیان سخنگویی» نام گرفته است.
یونسکو این نمایشنامه را در ابتدا «وقت انگلیسی» یعنی ساعت فراگیری زبان خوانده بود. به او گفته شد که ممکن است این نمایشنامه انتقادی علیه مردم انگلیس تصور شود. پس در جستوجوی نامی مناسب برآمد تا آنکه هنری ژاک، یکی از بازیگران، به هنگام تمرین اشتباهاً به جای «معلمهی موبور» اصطلاح «آوازخوان طاس» را بر زبان راند. یونسکو فرصت را مغتنم شمرد و این عنوان بیربط را برای بیان بیربطی گفتار مناسب یافت.
این نمایشنامه، چون علاوه بر انتقاد از زبان، نمایشنامههای سنتی را نیز به ریشخند میگیرد، ضد نمایش خوانده شده است. ولی از آنجا که هر تحول در جای روال کهنه مینشیند، امروز شیوهی کار یونسکو شیوهای در نمایشنامهنویسی گشته است. تا خود کدام راه تازه، این شیوه را از یادها بزداید.
سخن آخر آنکه از این واژهی پوچی نباید هراسید. به قول یونسکو: احساس پوچی دلیل آن است که از مرز آن گذشتهایم. وی میگوید: «من در دل پوچی فرو میروم تا هزل آن را نشان دهم و با هزل سبکباری ایجاد کنم و با خنده از سنگینی اشیا بکاهم و حضور مجدد آدمی را تضمین کنم. برای پشت سر گذاشتن پوچی، باید در دل آن فرو رفت.»
#بیتا_پورحسینی