#دمی_با_پاندا_گلی?
میان اصلِ مشروطیّت و اساسِ جمهوریّت، نهتنها تقابل و تعارضی نیست بلکه همپوشانی هم در میان است. حقّ این است که همپوشانیِ مشروطیّت و جمهوریّت از مبناها و بنیانهای دموکراسیِ حقّمحور – دموکراسیِ لیبرال – در جهان است. بُنیانِ مشروطیّت، عبارت است از مشروطکردن و محدودساختنِ قدرتِ سیاسی، توزیعِ قوا و پاسخگو کردن دولت در برابر شهروندان. مبنای قدرتِ مشروطه و دولتِ پاسخگو نیز، حاکمیّتِ حقّ انسان است که در صورتِ حاکمیّتِ قانونِ حقّسالار ظاهر و نمایان میشود. این همان مشروطهی لیبرال یا لیبرالیسمِ مشروطه است که پس از روشنگری آشکار شد. و همان روحِ مشروطیّتِ ایرانی است، که آغاز آن به قاجار برمیگردد و همچنان نفس میکشد. امّا اساسِ جمهوریّت، بسطِ ساحتِ عمومی و ابتنای سیاست بر مشارکتِ همگان و دخالتدادنِ مردمِ متوسّط در حاکمیّت(از طریق مجلس و انتخابات و...) است. و این همان چیزی است که در کشورهای دموکراتیک به انجام رسیده است. مشروطیّت و جمهوریّت، در بنیان و اساسِ خود، همپوشاناند بدین معنا که قدرتِ مشروطه به توسعهی ساحتِ عمومی میرسد و مشارکتِ همگان به مشروطشدن قدرت.
دموکراسیهای باثبات جهان، از آمریکا تا انگلستان، از فرانسه تا سوئد، از ژاپن تا نروژ، جملگی هم مشروطه هستند و هم جمهوری. یعنی بنایشان اولاً بر قدرتِ مشروطه و پاسخگوست و ثانیاً بر فراخنای ساحتِ عمومی و مشارکتِ همگانی. و این هردو، تحتِ حاکمیّت حقّ شهروند در قانونِ اساسی، به یکدیگر آمیختهاند. هم جمهوری آمریکا مشروطه است و هم پادشاهی انگلستان جمهوری. امّا در این آمیختگی و همپوشانی، نهادِ سلطنتْ زائد و فرمایشی شده است. در واقع از پادشاهی جز نام و آیین نمانده است امّا از مشروطه و جمهوری، معنا و روح مانده است. جهانِ لیبرال درحال تجربهکردنِ جمهوریهای مشروطه و مشروطههای جمهوری در دموکراسیهای باثباتِ حقّسالار است.
متأسّفانه در مباحثات و منازعات پیرامون سلطنت و جمهوری در ایران، معنا و مبنای مشروطه و جمهوری تحریف شد. آنچنان که تقابلی میان مشروطه یا مشروطهخواهی با جمهوری یا جمهوریخواهی پدید آمد. گویی میان مشروطیّت و جمهوریّت تضادّ و تقابلی است که یکی جای دیگری را تنگ میکند و وجودِ یکی، ناقض وجود دیگری است. این نزاعسازی میان مشروطه و جمهوری، کاملاً بهزیان اندیشهی سیاسی در ایران است. حال آنکه برداشتِ دموکراتیک، هم روحِ مشروطیّت را میخواهد و هم معنای جمهوریّت را. هم نیاز به مشروطساختنِ قدرت دارد، هم به گسترش حوزهی عمومی.
امّا در یک انحراف و کژی، مشروطه و جمهوری به تقابل رسیدند. و البته این گناه اوّل بر دوش سلطنتطلبهاست که سلطنت را بهنام مشروطه میفروشند و استبدادِ پهلوی را سلطنتِ مشروطه جا میزنند. سلطنتطلبها خودشان را مشروطهخواه نامیدند. نامی شایسته امّا گمراهکننده. در مقابل، گناه جمهوریخواهان کوتاهی در برابر این مصادره و انحراف است. در یک نزاعِ سیاسی، جمهوریخواهان از مشروطهخواهی ننگ ساختند. گویی چنین جا خواهد افتاد که مشروطهخواهی، سلطنتطلبی است و جمهوریخواهی در برابر آن. امّا باید گفت، سلطنتِ پهلوی، از رضاشاه تا محمّدرضا شاه، از قضا خیانت به روح مشروطیّت بود آنچنان که خواست نخستین مشروطهی ایرانی بود، یعنی قدرتِ مشروطه و حاکمیّت قانون. سلطنتِ پهلوی، به هیچ معنا، مشروطه نبود. پارهای از روشنفکران ترقّیخواه ایرانی امّا مشروطهی دیگری را ساختند که برداشتی از مشروطهی نخستین بود. این مشروطه، اصل را بر مُدرنیزاسیون ایران گذاشت، حتّی از بالا و موضع اقتدار. حرکتِ رضاشاه همین بود. چه بسا آن زمان، مُدرنسازی مقتدرانهی ایران مقدّم بر مشروطسازی قدرت بود. شاید آن زمان مصلحت و خیرِ عمومی در مُدرنسازی دولتی بود تا محدودسازی آن. امّا بیشکّ پس از دههی سی و چهل، نوبت به مشروطیّت هم رسیده بود که شاهِ مستبدّ ایران، از آن غفلت کرد و زمانی به آن تن داد که بسیار دیر شده بود.