حدود یک سال قبل ویرگول رو پیدا کردم و تبدیل شد به امن ترین خونه ای که تا حالا داشتم. همسایه ها اغلب ادم های با تجربه توی نوشتن بودن و بین هیاهوی اعتراضات سال قبل تونستم با ادم های متفاوت و افکار متفاوتشون اشنا بشم. از شهری نوشتم که آدم ها قلب های مکانیکی داشتن ، از سرزمین داغ دیده م توی جهان موازی و از دختری که سعی کرد پرواز کنه اما پرواز با سقوطش یکی شد.
بعد از مدتی کوتاه نوشتن کلمه هام رنگشون رو از دست دادن و سیاه شدن. با خودم گفتم نکتش چیه؟ فایده ی این 'موندن' و نوشتن چیه؟ و با فکر کردن به اینکه دست به قلم شدن سرنوشت من نیست ، ویرگول رو ترک کردم.حالا اما چراغ این خونه دوباره روشن شده!
راستی ، بهم بگو : به سرنوشت اعتقادی داری؟