اتاق سرد و تاریک بود، نه بخاطر زمستان و سوزی که باد به همراه خودش می آورد. همه چیز به طور دقیقی کنار هم چیده شده بود. گیره های کاغذ پخش و پلا نشده بودند، کتاب ها و مقالات احتمالا خوانده نشده اتاق را پر نکرده بودند، حتی نشان به خصوصی که روی کت آقای برانک قرار داشت در دقیق ترین جایی بود که می توانست باشد. در واقع آقای برانک اصلا شبیه ناشران کتاب نبود. سبیل های نازک و بلندی داشت که نقطه ی عطف چهره اش بودند. کت و شلواری قهوه ای رنگ و اتو کشیده شده، او را شبیه به مرد های عبوسی کرده بود که در زمان جنگ جهانی دوم روی صندلی لم می دادند و روزنامه می خواندند و اهمیتی به کشته شدن آدم ها نمی دادند.
_هوم..
کوچکترین واکنش از سمت او بدنم را به لرزه می انداخت. داستان کوتاهی که برخلاف اسمش -عجله کن مرد- در زمانی طولانی نوشته بودم ، در دست های او بود. داستان را تمام کرد و با چشم هایی که تغییر حالت نمی دادند به من خیره شد. کاغذ ها را با خطوطی منظم تا زد و با گیره ی کاغذی از باز شدنش جلوگیری کرد.
_داستان های بهتری برای چاپ شدن توی دنیا وجود دارن دختر جون. باور کن!
داستانم را به سمتم گرفت. معنای حرف هایش یک چیز بود، من مثل تمام موقعیت های زندگی ام پذیرفته نشده بودم. شاید هیچکس نمی خواست داستانی درباره مردی بخواند که بینی اش را گم می کرد.اما در آن لحظه ، تنها چیزی که می دانستم این بود : من هم نمی خواستم مردی را ببینم که شبیه افسران نظامی به نظر می رسد و خودش را در قالب ناشری محتاط جای داده.