
فریادها را انگار همین دیروز بود که شنیدم...
وحشت سراسر دهکده را فرا گرفته بود. مردم گیج و آشفته میدویدند، اسبها از درهای شکستهی طویله بیرون میجهیدند و پا روی کودکان میگذاشتند. من همانجا ایستاده بودم، تماشا میکردم که شعلهها چطور بالاتر و بالاتر میرفتند، ساختمانها را یکییکی در خود میبلعیدند و در چند ثانیه به خاکستر تبدیلشان میکردند. مادرم بهم گفته بود همانجا کنار چاه بمانم، چون آنجا امنترین جاست. اگر آتش نزدیک شد، بپرم داخل. من شنا کردن بلد بودم—آن هم خوب، نسبت به سنم—برای همین سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم و همانجا ماندم.
مردم از هر طرف بهسمت چاه میدویدند، سطل و شیشهی آب برمیداشتند، انبارها و طویلهها را خیس میکردند و با هر ذره نیرویی که در بدن داشتند، با آتش میجنگیدند. پدرم را دیدم که خوکها را از طویله بیرون آورد و گاوها را از حصار رها کرد. او اول از همه مطمئن شد که حیوانات آزاد و در اماناند—بعد میتوانست به مردم کمک کند.
هنوز هم صدای بالهایی که از بالای سرمان پایین میآمدند را میشنوم، جیغی که هوا را میشکافت و با هر بار دور زدنش، خاکستر بیشتری میبارید تا جایی که چیزی از دهکده باقی نماند. اگر خانوادهی مارا نبودند، شاید واقعاً در آن چاه غرق میشدم.
صدای رها شدن پیاپی تیرها در هوا را به یاد دارم—هرکدام با صدای تیزِ کشیده شدن زهِ کمان از کمان جدا میشدند و در هوا میچرخیدند تا به هدف بخورند. بیوقفه بودند، موجپشتموج تیر و جادو به سوی آن هیولا پرتاب میکردند تا بالاخره در تاریکی ناپدید شد. گوشهایشان همهچیز را میشنید، از صدای ترقوتروق چوبهای زیر خانههای فروریخته گرفته تا ضربههای پای کوچک من در آب.
او با یک دست مرا از چاه بیرون کشید، لحظهای به صورتم نگاه کرد و گفت:
«اسم من یِفیلداست. من مراقب تو خواهم بود.»
با صدایی آرام و مهربان.
فکر کنم همان موقعی که مرا بر دوش گرفت و به سمت دهکدهای دیگر برد، خوابم برد. وقتی بیدار شدم، نمیدانستم یک روز گذشته یا یک هفته. فقط میدانستم که امنم.
از بیرون صدایی شنیدم:
«شعلهها هیچوقت بهش نرسیدند.»
و صدای دیگری جواب داد:
«یا اینکه هیچوقت نتونستند بهش آسیبی بزنند.»
آن روزها معنای حرفشان را نمیفهمیدم. ولی از آن موقع، هر بار بوی آتش به مشامم
