بنا بر تجربیات خودم، افسردگی جایی است که روح انسان برای ادامه زندگی، جسم را یاری نمیدهد. انگار خسته است. مجروح است و هر لحظه دارد درد میکشد. جایی که زور ما به زیستن نمیرسد. جایی که چشمان مان دنیا را مثل فیلم های قدیمی، سیاه و سفید میبیند. انگار تنهایی تا مغز استخوان مان زوزه میکشد. انگار قلب مان هر ثانیه از دردی مرموز تکه و پاره میشود. انگار در ذهن مان، جنگ جهانی شده است. هر لحظه یک جایی از آن نابود میشود. انگار مغز مان صدای خرده های شیشه میدهد که دیگر این حجم از افکار در هم گره خورده را نمیتواند.
افسردگی یعنی درد عمیقی که هیچکس در آن با تو همدرد نیست. که چقدر تلاش کنی توضیح بدهی؟ هیچکس نمیتواند درک کند که چقدر درد دارد چیزی که تو تا خرخره درگیرش هستی. مگر کسانی که خود طعمش را چشیده باشند. افسردگی یعنی جایی که فرقی نمیکند جسمت کجاست؟ روحت سرگردان سرزمین خاکستری هاست. جایی که شب ها بدنت روی تخت است ولی روانت کنج دیوار نم زده غم زندانی شده است.
چه کسی میتواند ادعا کند که افسردگی یعنی ناراحتی؟ یعنی غمگین بودن؟ افسردگی لشگرکشی احساسات ویرانگر است. جایی که از اضطراب تا ترس همه تیشه برداشته اند و به ریشه روحت میزنند.
برای من افسردگی کلبه ای بود در میان سرزمین خاکستری. جایی که آسمان طوسی رنگ بود. ابر طوسی رنگ بود. خاک طوسی رنگ بود. حتی خون رگ هایم، طوسی رنگ بود. جایی که هیچ خانه ای و رد حیاتی جز کلبه متروک من و خود ویرانم نبود. من هر شب به این سرزمین کشیده میشدم و در یکی از اتاق های آن کلبه تا صبح جان میدادم. و صبح به زندگی برمیگشتم. جایی که هیچکس نمیدانست من شب قبل با چه حالی، کجا بودم.
جسمم در اینجا بود. کنار آدم های آشنای زندگی ام. جسمم همینجا بود. درگیر روزمرگی و مسئولیت ها و درس و دانشگاه. روحم... ولی روحم در ناکجا آباد گریه میکرد. شده بودم بندانگشتی سرزمین جوهری. جایی که به جای باران، جوهر سیاه از آسمان خیسم میکرد. جایی که یک غول بزرگ پایش را روی قفسه سینه ام فشار میداد.
بخش عظیمی از زندگی من در تصرف دلتنگی بود. دلتنگی چه کسی و چه جایی و چه اتفاقی را نمیدانم. فقط انگار به دور قلبم، سیم خاردار کشیده بودند و به آن ها برق وصل میکردند. هر ثانیه قلبم متلاشی میشد.
بعضی مواقع هم جناب اضطراب به من سلام میکرد. انگار صبح روز کنکور خواب مانده بودم. انگار امتحان ریاضی داشتم ولی چیزی بلد نبودم. انگار مادرم را وسط شلوغی بازار گم کرده بودم.
از غم و اندوه هم چه بگویم؟
شب ها به این فکر میکردم خودم را از پنجره اتاقم به بیرون پرت کنم. شاید غم ها از ارتفاع بترسند و با من همراه نشوند.
و چه دردی...! چه دردی...! چه دردی هر لحظه وصله پینه های روحم را میشکافت.
الآن ولی مدت هاست گذرم به این جهان خاکستری نیفتاده است. گر چه هنوز هم افسردگی گهگاهی یقه لباسم را میگیرد و من را از صخره به دریا پرت میکند ولی حالم خوب است.
روزی که تصمیم گرفتم درباره افسردگی بنویسم به کسانی فکر کردم که شاید مثل من در رفت و آمد به سرزمین خاکستری بودند ولی هیچکس نمیدانست. که شاید کلبه های شان در نزدیکی کلبه من بود ولی کسی نمیدانست. چون من خود به چشم خویشتن دیدم که چه جان هایی را افسردگی میدرد.
نوشتم که شاید روزی اگر شنیدیم که کسی افسردگی دارد، تمام قد به خودش و وسعت درد هایش احترام بگذاریم. به جای گفتن اینکه :((تو که چیزی کم نداری چرا افسرده ای؟ مگه کسی مرده که افسرده ای؟ زندگی به این خوبی چرا افسرده ای؟ برو زندگی مردم رو ببین بعد این حرفارو بزن)) و هزاران تیر های خلاصی که به روح زخمی شان میزنیم فقط به افسردگی شان احترام بگذاریم. که اگر فهمیدیم کسی افسرده است نپرسیم چرا؟ افسردگی چرایی خود را به هیچکس دقیقا نشان نمیدهد. اگر بخواهیم کسی چرایی افسردگی اش را برای مان بگوید باید بیل و کلنگ برداشته و به تمام گذشته اش نقب بزند. مگر میشود؟ که بگردی دنبال تکه های روحت در گذشته. که جواب بدهی چرا افسرده ام.
نوشتم که ببینیم تنها نیستیم. اگر افسردگی زورش به همه دلخوشی های مان رسیده اما تنها نیستیم. که درست است اگر الآن حال مان خوش نیست ولی تنها نیستیم.
نوشتم که بگویم افسردگی سخت هست اما همیشگی نیست. قوی است ولی شکست ناپذیر نیست. که بگویم ما در این وسعت اندوه، یکدیگر را داریم.
عمیقا معتقدم که افزایش آگاهی عمومی نسبت به این موضوع، آن هم به شکلی درست میتواند برای افرادی که خود یا اعضای خانواده شان درگیر این مسئله هستند بسیار کمک کننده باشد. کما اینکه افزایش آگاهی نسبت به هر موضوعی که افراد زیادی را در جامعه درگیر میکند راهی است برای بهتر شدن آن جامعه. و به راستی هر کدام از ما چه رسالتی بالاتر از این داریم که دنیا، قبل و بعد از وجود ما تغییر مثبتی کرده باشد؟ که اسم مان با جسم مان در خاک تجزیه نشود؟ که زندگی مان، هیچ نباشد. که دست مان برسد دردی کم کنیم. که رنجی را تعدیل کنیم. که دنیا را جای بهتری برای زندگی کنیم.
پس اگر شما کسی هستید که اتاقی در سرزمین خاکستری دارد یا کسی را ساکن آنجا میشناسید خوش حال میشوم با من همراه شوید تا قدم به قدم در کنار هم بتوانیم روزی کلید اتاق های مان را تحویل دهیم و به زندگی برگردیم. چرا که افسردگی شاید رنج روح باشد ولی انهدام روح نیست. که حتی جان فرسا ترین افسردگی ها هم میتواند درمان شود.
ادامه دارد...