یکی از دردناک ترین همنشینی های زندگی هر انسانی به گمان من، همنشینی دو حس بی طاقتی و ناتوانی است. انگار روی دست مان یک میخ بزرگ کوبیده اند. دردش آنقدر زیاد است که نمیتوانیم تحمل کنیم ولی زورمان هم نمیرسد که میخ را از دست مان در بیاوریم. درد میکشیم. تاب درد نداریم ولی نمیتوانیم درد را کاهش دهیم.
نمیدانم چند بار این وضعیت را تحمل کرده اید؟ من الآن در بطن آن هستم. میخی که در دستم فرو رفته است تا مغز استخوان، درد دارد ولی توانی برایم نیست که آن را از دستم بیرون بکشم. محکوم شده ام به تحمل چیزی که تاب تحملش برایم نیست.
به این وضعیت میگویند تحمل امر تحمل ناپذیر. به تجربه من جزو سخت ترین لحظات زندگی انسان است و در این شرایط ما صبر میکنیم که اگر صبر نکنیم چه کنیم؟
صبر کردن در شرایطی که کاسه صبرمان لبریز است هم همین است. هی میگویند صبر داشته باش. وقتی این کاسه لبریز است چه کنیم؟
دائم صدایی در گوش مان میگوید تحمل کن. چند ثانیه بعد صدایی دیگر از اعماق وجودمان فریاد میزند نمیتوانم. دیگر نمیتوانم. تقابل بین این دو صدا تجربه دشواری است.
_ تحمل کن
+ نمیتوانم
_ تحمل کن
+ نمیتوانم
.
.
.
+ نمیتوانم
به راستی گاهی اوقات نمیتوانیم. اگر چیزی قبلا در توان مان بوده است الآن نیست. به راستی گاهی اوقات حجم درد ها فراتر از حد تحمل ماست. انگار مساحت قفسه سینه مان برای تحمل کردن شان بسیار کوچک و تنگ است.
این لحظات، دشوارند. به گمانم متداول هم هستند.
حالا سرنوشت ما در این هنگام چیست؟ صبر
گاهی اوقات صبر کردن برای ما یک گزینه نیست که انتخابش کنیم. یک جبر است. ما ناچاریم به صبر کردن. که اگر صبر نکنیم چه کنیم؟ که اصلا تا کی صبر کنیم؟ همین است که دشوارش میکند.
تا کجا؟
اینکه صبوری تاریخ انقضای مشخصی ندارد، ماجرا را سخت تر میکند.
گاهی اوقات زندگی برای مان صرفا یک مسیر پر فراز و نشیب نیست. یک خیابان از دو طرف بن بست است. که میگویند در این زمان باید بال هایت گشاده شود که راه آسمان بگیری. ولی این خیابان از بالای سرمان هم بن بست است.
گاهی اوقات آنقدر گره به کار هایمان افتاده است که سر پنجه هایمان نمیتواند ذره ای از آن را باز کند. ما گیجیم. درمانده و بیچاره ایم و امان از درماندگی.
جزو چندش آور ترین حس های جهان است. درمانده بودن ما را به انجام کار ها و گرفتن تصمیماتی سوق میدهد که تنها یک درمانده میتواند نه هیچ انسان عادی دیگری.
اگر الآن بخواهم نامی برای خودم بگذارم به خودم منِ بیچاره میگویم. منِ درمانده.
درماندگی یعنی همان میخ بزرگ فرو رفته در دست.
راستش را بخواهید قبلا هم تجربه اش را داشته ام. اگر الآن مثل من هستی پس بیا جلو تا در گوشت چیزی بگویم.
الآن درد داری. میدانم. من هم دارم. الآن درمانده ای. میدانم. من هم هستم. الآن وسط همان خیابان از همه طرف بن بست ایستاده ای. میدانم. منم ایستاده ام. ولی درست میشود.
به من اعتماد کن. الآن وضع مان رو به راه نیست ولی فردا نه پس فردا حتما رو به راه میشود. الآن ماجرای زندگی مان یک داستان تراژیک است ولی مطمئن باش پایانش تلخ نمیشود. الآنم ناچاریم به صبر کردن ولی روزی این سینه برایمان فراخ میشود.
چرا؟ چرا انقدر درمانده ولی امیدوارم؟ چون ما خدا را داریم.
مادامی که این میخ در دست مان، درد و خونریزی دارد ما خدا داریم. شاید فکر کنیم ساکت و بی تفاوت است ولی نه! او نگران است. او به فکر است. او به دنبال التیام ماست ولی برایش هر چیزی زمان مشخصی دارد و ما باید تا زمانش آن درد را تاب بیاوریم حتی اگر تحملش برای مان نباشد.
ما درد میکشیم ولی تنهایی نه! در تمام این ثانیه ها که برایمان دشوار است ما تنها نیستیم. او میبیند. او حساب ثانیه های صبوری ما را دارد. او همینجاست. همین جایی که فرش زیر پایمان از خون دست هایمان قرمز و خیس است.
درست میشود چون او درست میکند. شاید طول بکشد ولی انتهای بازی روشن است. خدا جایی که برای مان راهی نیست، راه میگشاید.
پس بیایید با اعتماد به نامش، درد ها را تاب بیاوریم. بیایید در اوج این بیقراری و بیچارگی تکیه دهیم به حضورش. هرچند نادیدنی ولی او استوار ترین وجود زندگی ماست.
صحبت از کلیشه ها نیست. صحبت از حقایق است و چه حقیقتی میتواند وجود خدا را کتمان کند. که در انتهای قلب ما آهن ربایی او را به خود میکشد.
پس بیایید حالا که این کاسه های صبر لبریز است باز هم صبر کنیم. بیایید حالا که این دست ها، درد تحمل ناپذیری دارد باز هم تحمل کنیم. بیایید در این شرایط باز هم تاب بیاوریم.
اینکه مینویسم صرفا ناله کردن نیست. من میخواهم توجه آنهایی را جلب کنم که فکر میکنند تنهایی دارند درد میکشند. تنهایی صبر کردن را نمیتوانند و اگر دنیا رنجی دارد فقط برای آنهاست.
دوست دارم اگر کسی مانند من جایی میان زمین و آسمان دارد لق میخورد که نمیداند دیگر باید کجا رود؟ چه کند یا چه بگوید؟ ببیند تنها نیست. و صدایی از لا به لای این کلمات در گوشش آهسته بگوید که درست میشود.
صدایی آرام زیر گوشش بخواند که جایی که راه نیست خدا راه میگشاید.
میدانم بعد ها که قرار است دوباره این متن را بخوانیم همه چیز درست است. آن زمان اگر یادتان بود من را هم یاد کنید. من این وضع را برای شما و خودم پیش بینی کرده بودم.
ادامه دارد...