در بین این نوزده بخش، نوشتن این بخش از همه برایم دشوار تر بود. چرایی آن را در ادامه میگویم.
باری، اجازه دهید اینگونه شروع کنم. در دوران مدرسه چه چیز هایی یاد گرفتیم؟ یا بهتر است بگویم چه چیز هایی را باید یاد میگرفتیم. از پیدا کردن x ولگرد بین اطلاعات مسئله تا اثبات اینکه چرا مثلث، مثلث است و دایره نیست. یا اینکه چرا دایره نیست. از حفظ کردن اینکه شاعر منظورش در اینجا از این، این نیست و آن است. که این عشق، عشق آسمانی است و حال آنکه خود شاعر هم گردن نمیگرفت آن را. از حفظ کردن ستون های عمودی و افقی جدول تناوبی و موازنه کردن یک مشت کربن و اکسیژن و نیتروژن نامتوازن.
در تمام این سال ها، لا به لای همه این زنگ های درس و مشق و تکلیف، هیچکس به ما یاد نداد چطور با رنج هایمان کنار بیاییم. چطور بعد از اینکه زمین خوردیم و زانوهایمان نابود شد دوباره سر پا شویم. هیچکس به ما نگفت چطور با غم ها و ترس هایمان رو به رو شویم. چطور زندگی کنیم. چطور خوب زندگی کنیم. چطور با وجود وسعت درد ها باز هم خوب زندگی کنیم.
مغز ما پر شد از فرمول شیمیایی و فرمول ریاضی و فرمول فیزیک. در حالی که مشکلات ما در زندگی به اندازه پیدا کردن x ولگرد، آسان نبود و بین اینهمه اطلاعات کذایی و اضافه و مزاحم، هیچ فرمولی برای حل مشکلات مان نداشتیم.
ما بزرگ شدیم. همه درس های مدرسه از یادمان رفت. که الآن چه کسی به یاد دارد که اتحاد مزدوج که بود و چه کرد؟ که دیگر چه کسی یادش است که تفاوت وزن و جرم فلان وزنه در یک آسانسور، آن هم روی کره ماه چه تفاوتی دارد؟ ولی از زندگی درس هایی گرفتیم که تا لحظه ملاقات فرشته مرگ در خاطرمان خواهد بود. و ما آسیب دیدیم. عقب ماندیم و نتوانستیم. شاید چون به جای دانستن قوانین زندگی، قوانین نیوتن را یاد گرفتیم.
نمیگویم درس خواندن بد است. نه خوب است. من همین حالا هم محصل هستم. ولی این درس خواندن همه چیز نبود. شاید خیلی اوقات، هیچ چیز نبود.
ما بلد نشدیم چطور با رنج هایمان کنار بیاییم. یاد نگرفتیم چطور درد بکشیم. چطور تاب بیاوریم و چطور زنده بمانیم.
نمیخواهم بگویم من این ها را بلد هستم. نه. ابدا!
من هم خیلی اوقات در برابر رنج هایم فرو میریزم. انقدر که باد میتواند خرده هایم را با خود ببرد. ولی درباره تحمل رنج ها یک چیزی را میدانم. تا زمانی که رنج هایمان بی معنی است، در برابر آن ها فرو میریزیم. انقدر که باد خرده هایمان را با خود میبرد.
اینکه در پس رنج هایمان باید معنای قوی ای باشد. رنجِ بی معنی، تحمل ناپذیر است. اینکه رنج کشیدن باید چرایی داشته باشد. یک چرایی قوی. انقدر که زورش به زور رنج ها بچربد.
کتاب انسان در جست و جوی معنا که در بخش های قبل معرفی اش کردم، همین را میگفت.
در بخشی از این کتاب، داستان مردی روایت شد که دختر کوچکش را از دست داده بود و در برابر این رنج، ویران شده بود. البته این مرد انسان نیکی نبود. او برای تحمل این رنج یک معنا پیدا کرد. اینکه دخترش در بهشت است و او زنده مانده است تا انسان نیکی شود و کار های نیک کند که روزی او را در بهشت ملاقات کند. یک معنای باشکوه برای تحمل رنجی تحمل ناپذیر.
مثل این است که به ما بگویند همین حالا بلند شو و تا شهر مجاور بدو و به آنجا که رسیدی یک مشت خاک از روی زمین بردار و بدون استراحت برگرد؛ مسلما این کار را نمیتوانیم. ولی اگر به ما بگویند با این کار و با این یک مشت خاک، جان چندین نفر را نجات میدهی، حالا میتوانیم کاری کنیم. چون برای این کار سخت، یک معنی قوی داریم.
البته همه اینها گاهی به کلام ساده است. نمیخواهم با کلمات بازی-بازی کنم. شاید اگر من هم متحمل همچین رنجی شوم، خاکستر شوم ولی به نظرم بسیار درست است. داشتن یک نیروی درونی قوی، ما را قوی میکند. نه فقط برای تحمل رنج هایمان، ما برای زندگی کردن هم معنا میخواهیم. چرایی میخواهیم. اینکه که چرا امروز زنده ام؟ چرا دیشب روح من، دوباره به جسم من بازگشت؟ اینکه چرا این قلب نایستاد؟ ما برای زیستن هم معنا میخواهیم و آنهایی که معنای تپیدن هر روزه قلب خود را یافته اند، عشق و صلح و تعادل بیشتری را در جهان هستی تجربه میکنند.
واقعا به امتحانش می ارزد. بیایید رنج هایمان را معنی دار کنیم. بیایید داشتن نبض مان را معنی دار کنیم. بیایید سر دربیاوریم که چرا بین همه انسان هایی که دیشب این دنیا را ترک کردند، ما ماندیم؟ و اینکه چرا ما؟ چرا ما ماندیم؟
پیدا کردن چرایی تحمل رنج ها، به ما قدرت چگونه انجام دادنش را میدهد.
اینکه اگر برای سر کشیدن جام شوکران، معنای باشکوهی داشته باشیم آن را باشکوه سر میکشیم.
ادامه دارد...