یکی از انواع افسردگی، افسردگی صبحگاهی است. یعنی که صبح ها افسردگی می آید که بیدارمان کند.
اطراف مان راه میرود. سر و صدا میکند. روی پتوی مان دست میکشد و انقدر وسایل اتاق را جا به جا میکند تا کم کم متوجه حضورش میشویم و روز جدیدی شروع میشود.
وقتی این کار را میکند، خودم را به خواب میزنم و خودم را تماما با پتو استتار میکنم. که ببینیم در نهایت چه کسی از رو میرود. میدانید که افسردگی چقدر پررو است. در نهایت این اوست که مرا از تخت بیرون میکشد و تا ساعات ابتدایی روز در فاصله 2 سانتی متری من قرار دارد. آنقدر که وقتی میخواهم تکان بخورم باید به زور از خودم دورش کنم.
کم کم با گذشت روز، فاصله اش بیشتر میشود.
ساده ترش را بگویم، افسردگی صبحگاهی حالتی است که صبح ها هنگام اوج حمله همه جانبه افسردگی است و با گذشت ساعات روز، این حملات کمتر میشود.
بر عکس این حالت هم وجود دارد. حالتی که صبح ها خوبیم ولی شب، این افسردگی است که وقتی مسواک میزنیم از آینه نگاه مان میکند. که وقتی میخوابیم خودش میاید و چراغ خواب مان را خاموش میکند.
امروز بر خلاف چندین روز گذشته که حسابش از دستم در رفته است، خبری از افسردگی صبحگاهی نبود.
شاید امروز خواب مانده بود. حال بسیار آرام و متعادلی داشتم.
از فرصت استفاده کردم و تصمیم گرفتم که در اولین اقدام به صورت کاملا تهاجمی، میز کارم را مرتب کنم.
از بالاترین طبقه اش شروع کردم. اول گرد گیری، بعد مرتب چیدن کتاب ها، سپس جا به جا کردن شاخه های گل های گلدان، بعدش آب پاشی روی برگ هایش، در آخر هم کشیدن ریسه و گذاشتن گلدان گل در جای مناسب خودش. این ترتیب کار هایی بود که با انرژی خوبی در حال انجامش بودم. (که عکسش را هم مشاهده میکنید)
بعد از مرتب کردن طبقه اول، زورم به طبقات بعدی نرسید. که اصلا شلخته بودن نشانه هوش بالاست.
خلاصه امروز تا عصر خبری از افسردگی نبود. مشکوک میزد. تا چند ساعت پیش که سر و کله اش پیدا شد. من دوباره خسته و دلتنگ و غمگین و مضطرب شدم.
آمدم که بگویم این الاکلنگ بازی ها در افسردگی طبیعی است. کاملا طبیعی.
اینکه افسردگی صفر و یکی نیست. که یا ما افسرده ایم یا نیستیم.
روز هایی پررنگ تر و روز هایی کمرنگ تر است.
ساعاتی از روز شاید نباشد اصلا.
شاید در طول هفته، یک روز مرخصی گرفته باشد و سر ماموریت خود نیاید.
چیزی که دوست دارم بگویم این است که این تغییر حالات، هر چند ناخوشایند ولی یکی از حقایق افسردگی است.
عصر که سر و کله افسردگی پیدا شد تا شب دوز حضورش را بیشتر کرد. انقدر که شب رفته بودم داخل کمد دیواری و گریه میکردم. که شنیده اید میگویند بغض گلوی مان را گرفت؟ در تمام مدت دردی عمیق گلویم را با چنگ فشار میداد. گمانم همان بغض بود.
چندین بار این خط را نوشتم و پاک کردم. اینجا منطقه کلمات است. جایی که فرد افسرده چیز هایی را تجربه میکند که کلمات از بیان آنها شانه خالی میکنند. که این حجم از سنگینی و غلظت احساسات ناخوشایند را حضرت فیل هم برنمیتابد.
جالب است که هنوز هم افرادی هستند که افسردگی را همان ناراحتی میدادند. که هنگامی که ناراحتند خود را افسرده مینامند و بلافاصله پشت تریبون رفته و شروع میکنند به اظهار فضل درباره افسردگی.
که هر جا میروی یک عده پشت پست اینستاگرام و توییت ها و مقالات ویرگول دارند برای موضوعی با این حجم از اهمیت و حساسیت، نسخه مینویسند.
نکنید! این کار جنایت است. که سبک شمردن رنج دیگران، جنایت است.
این کار مثل آسپرین، فقط حجم خونریزی ما را بیشتر میکند.
که افسردگی نباید نقل و نبات باشد. هر کس تا حس کرد ناراحت و غمگین است دو تا از آن را بالا بیندازد.
که افسردگی، اصلی ترین دلیل خودکشی در جهان است.
پس افسردگی بیماری کشنده ای است. که شهامتش را دارید درباره سِل و سرطان و ایدز هم با همین اعتماد به نفس برای مخاطبان خود نظر کارشناسی بدهید؟
بیایید در استفاده از کلمات، شایسته سالاری داشته باشیم. که کلمات بزرگ و سنگینی مانند افسردگی را سبک نکنیم. که افسردگی شوخی نیست. اختلال افسردگی به صورت مستقیم سلول های مغزی را به مرور تخریب میکند. که افسردگی صرفا یک مشکل روحی نیست. تاثیرات جسمی زیادی به دنبال دارد.
که افسردگی دنیایی است با عظمتی که علم در برابرش گاهی به زانو در می آید.
که افسردگی گستره ای به اندازه وسعت روح و روان و ذهن آدمی دارد. که افسردگی بسیار محترم است. که افسردگان بسیار محترمند. قوی و استوارند. که افسردگان باشکوهند. که همه باید در برابر حجم ایستادگی هایشان احترام نظامی بگذارند.
به امید روزی که درد هایمان برای یکدیگر بسیار قابل احترام و شایسته سکوت باشد. به امید روزی که تنها سهم مان از همدلی با رنج های دیگران حسی عمیق از حمایت باشد. حمایتی از جنس تسلی و سکوت.
ادامه دارد...