ویرگول
ورودثبت نام
زارا ساماری
زارا ساماریغُلغُل قناری در شکم اژدها!
زارا ساماری
زارا ساماری
خواندن ۵ دقیقه·۱۶ روز پیش

ایده میلیون دلاری هیتلر

آدولف هیتلر و فِردیناند پورشه، بنیان‌گذار شرکت پورشه (سمت چپ)، در حال تماشای یک ماکت از فولکس‌واگن بیتل اصلی. منبع: پروندهٔ عکس JNS.
آدولف هیتلر و فِردیناند پورشه، بنیان‌گذار شرکت پورشه (سمت چپ)، در حال تماشای یک ماکت از فولکس‌واگن بیتل اصلی. منبع: پروندهٔ عکس JNS.

پدرم همیشه می‌گوید:

«اولین ماشین آدم مثل عشق اولش می‌مونه؛ هرچقدر هم اذیتت کنه، باز یادش، لبخند رو لبت میاره!». اما اگر از من بپرسید، اولین عشق ماشینیِ پدرم از همان عشق‌ در نگاه اول‌ها بود که آخرش آدم می‌فهمد چرا می‌گویند:

«عشق که بیاد، عقل میره مرخصی!»

گفتنی است، من در تمام این خاطره هنوز یک سال هم نداشتم و مادرم هم مدام بالای سرم بود؛ برای همین ما دو نفر در این ماجرا حضور نداریم و بعدها فقط روایت‌های پدر و خواهرم را شنیده‌ایم. این اتفاق به قدری در خانه ما تعریف شده (هر بار با جزئیات و اغراق بیشتر) که حالا تشخیص اینکه کدام تصویرها ساخته ذهن کودکانه‌ام است و کدامشان روایت دیگران، کار آسانی نیست.

بگذریم…

ماجرا از یک روز کاملاً معمولی شروع شد؛ روزی که پدرم جلوی یک مغازه سیم‌کشی خودرو ایستاد و چشمش افتاد به یک فولکس‌واگن آبی. نه یک فولکس معمولی؛ یک مدل قدیمی، بسیار قدیمی… آن‌قدر قدیمی که اگر می‌گفتند روزی فرمانده‌ای با لباس ارتش نازی ها از آن پیاده شده، هیچ‌کس شک نمی‌کرد!

می‌گفتند این مدل‌ها حوالی سال‌های جنگ جهانی دوم ساخته شده‌اند، پدرم که با دیدن فولکس زیبا، قلبش به تپش  افتاده بود، با ذوق پرسید:
— این فروشیه؟
مرد مغازه‌دارکه برق رضایت در چشمانش می‌درخشید، گفت:
« آره اتفاقاً … خیلی هم سالمه. فقط چندتا سیمش رو تازه سر و سامون دادم».

- قیمت؟
- 400 هزار تومان.

- قسطی هم میشه؟

- بله چرا که نه!

پدر، قسطی و با زحمت زیاد، چهارصد هزار تومان—که آن زمان اصلاً پول کمی نبود— پرداخت کرد و ماشینی را خرید که فکر می‌کرد، قرار است شروع یک دوران تازه باشد.

برای او که تازه ماشین‌دار شده بود، دنیا رنگ دیگری داشت.
صبح‌ها زودتر بیدار می‌شد، کوچه را با شوق طی می‌کرد تا برسد به همان فولکس آبی، دستش را روی بدنه سرد و فلزی‌اش می‌کشید، و هر بار زیر لب می‌گفت:
«ماشین خودمه… بالاخره!»

یک عدد فولکس آبی
یک عدد فولکس آبی

به‌جز پدرم، خواهرم -که آن زمان چهار پنج سال بیشتر نداشت- هم شیفته این ماشین شده بود. روی صندلی عقب می‌نشست و پاهای کوچکش را تاب می‌داد. با هر تکان فولکس ریز ریز می‌خندید. باد از پنجره‌های لق ماشین می‌آمد داخل، بوی بنزین با بوی کهنگی کابین قاطی می‌شد؛ اما همین‌ها برایشان لذتبخش بود.
برای اولین بار یک «ماشین خانوادگی» داشتند؛
حتی اگر این ماشین در ظاهر کمی بیش از حد «جنگ‌زده» بود!

پدرم و خواهرم و فولکس نامبرده. تصویر تولید شده توسط هوش مصنوعی
پدرم و خواهرم و فولکس نامبرده. تصویر تولید شده توسط هوش مصنوعی

چند روز اول همه‌چیز عالی پیش می‌رفت.
آن‌ها دوتایی و با عشق فراوان، خیابان‌ها را بالا و پایین می‌رفتند؛ خرید می‌کردند، گردش می‌کردند، و پدرم هرجا می‌رسید، با خوشحالی می‌گفت:
«ماشینم آلمانیه! می‌گن دستور ساختش رو خود هیتلر داده!»

تا اینکه…

دو روز بعد، عصر، هنگام بازگشت به خانه، وسط جاده،
اتفاقی افتاد که کسی انتظارش را نداشت. فولکس ناگهان شروع کرد به دود کردن؛ دودی غلیظ، سفید، با بویی عجیب.
پدر وحشت کرد. خواهرم که از دود ترسیده بود، محکم آستینش را چسبید. اولین فکری که به ذهن پدر رسید این بود:
«یا خدا… موتور داره می‌سوزه!»

همان اطراف یک تپه شنی بود که برای آسفالت ریخته بودند، پدر سریع ماشین را کنار جاده نگه داشت، دختر کوچکش را برداشت، و هر دو پشت تپه پناه گرفتند. آن‌ها، با دل‌هایی لرزان و دست‌هایی پر از شن، شروع کردند به ریختن شن روی ماشین، تا یک وقت آن آتش احتمالی شعله نکشد!
وقتی دود کمتر شد، پدرم برگشت تا کاپوت را بالا بزند.
با ترس ضامن کاپوت را کشید…
آن را بالا زد…

و خشکش زد.
هیچ‌چیز زیر کاپوت نبود!
نه موتور، نه حتی چیزی شبیه به موتور.

داخلِ صندوق جلوی فولکس
داخلِ صندوق جلوی فولکس

بعد از چند ثانیه شوک، تازه یادش افتاد که موتور فولکس در صندوق عقب ماشین است.
اما دودی که دیده بودند از موتور نبود؛ بلکه از سیم‌کشی‌های قلابی و آب‌بندی شده مغازه‌دار بود. فولکس آبی، که تا همین دیروز برایشان نماد خوشی‌های کوچک و ساده پدر-دختری بود، یک‌باره ذات واقعی‌اش را نشان داد، مانند یک سرباز پیر و دردسرسازِ جنگ جهانی، که بارِ سال‌ها پنهان‌کاری، بالاخره بر دوشش سنگینی کرده و او را ناگزیر به اعتراف ساخته بود!

به قول پدرم، از آن روز به بعد یک هفته آن‌ها سوارِ ماشین بودند و یک هفته ماشین سوارِ آن‌ها!

پس از چند روز کلنجار رفتن، پدر، یکی از دوستانش را خبر کرد تا بیاید و ماشین را ببیند. دوست پدر، هنوز درست از دَر نرسیده بود که عاشق ظاهر فولکس شد.

پدرم اَبرویی بالا انداخت با لحنی نامطمئن گفت:

« فقط حواست باشه ها! این قلق داره سیم کشی‌هاشم خیلی قر و قاطیه از ما گفتن بود».
دوستش هفتصد هزار تومان گذاشت کف دست پدرم و گفت:
«مبارکه! مال من شد».

جا دارد بگویم، این‌که چطور پدرم توانست یک ماشینِ دودی-خرابِ چهارصد تومانی را هفتصد تومان بفروشد، تا امروز یکی از معماهای حل‌نشده تاریخ خانواده ما است!

سال‌ها گذشت.
دوست پدر، خانه و زندگی‌اش بهتر شد،
ماشین‌های درست‌وحسابی خرید،
اما هیچ‌کدام نتوانستند جای فولکس آبی را بگیرند؛
فولکسی که یک‌جورهایی هم عشق بود، هم عذاب.

برای همین هر چند وقت یک‌بار زنگ می‌زد و می‌گفت:

«فلانی! دهنت سرویس با اون ماشینی که بهم دادی!
هنوز یه‌چیزیش می‌سوزه، یه‌چیزیش صدا می‌ده…
ولی بازم نمی‌فروشمش. یه حس خاصی داره لعنتی!»

و این‌گونه، فولکس آبی، ماشینی که انگار مستقیم از خط مقدم جنگ جهانی آمده بود،
ماشینی که پدرم تازه بعد از دودکردنش فهمید موتور پشتش است،
تبدیل شد به یکی از ماندگارترین خاطرات خانوادگی ما.

خاطره‌ای که هر بار تعریف می‌شود،
همه می‌خندند،
همه تعجب می‌کنند،
و همیشه آخرش پدرم می‌گوید:

«ماشین‌ها هم مثل آدم‌ها هستند؛
گاهی گذشته‌شان از خودشان بزرگ‌تر است».

پانویس1: ایده ساخت فولکس‌واگن بیتل (که در ایران به قورباغه‌ای معروف است) در دهه ۳۰ میلادی با حمایت مستقیم هیتلر شکل گرفت. هدف، تولید یک «خودروی مردمی» بود، ماشینی ساده، ارزان، بادوام و قابل استفاده برای یک خانواده پنج‌نفره. اسم فولکس‌واگن هم دقیقاً همین معنا را می‌دهد: «خودروی مردم». این پروژه قرار بود وسیله‌ای باشد که هر خانواده معمولی آلمانی بتواند از پس خریدش برآید.

پانویس2: استفاده از اسم و تصویر هیتلر، صرفا اشاره تاریخی بود، و خدای نکرده در راستای حمایت از او و ایده‌اش نبود؛ فولکس ما خودش بهترین ضدتبلیغ بود!

دنده عقب با اتو ابزارفولکسجنگ جهانی دومهیتلر
۱۳
۲
زارا ساماری
زارا ساماری
غُلغُل قناری در شکم اژدها!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید