ویرگول
ورودثبت نام
دل آرا
دل آرا
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

داستان دوستان قسمت هشتم- دل آرا

تا بالاخره رسیدیم! البته اصلا به نظر نمی یومد که شهری اون دور و ور باشه. بعد جینا خزه ها رو زد کنار و اشاره کرد که دنبالش بریم. وایییی مثل یک طونل خزه ی می موند! رفتیم جلو تا رسیدیم به یک شهر بزرگ!

?قسمت هشتم?

جینا خزه ها رو زد کنار و اشاره کرد که دنبالش بریم. وایییی مثل یک طونل خزه ی می موند! رفتیم جلو تا رسیدیم به یک شهر بزرگ! هرچند که کمی خراب شده بود.

همه به دنبال منگولچه ها رفتیم.

توتا ایستاد.

سوفی گفت: « اماده این بریم پیش شهردارمون؟»

همه گفتن بله.

رفتیم جلو تا به خونه ی بزرگی رسیدیم.

فری گفت:« ما الان بر می گردیم. یادتون باشه باید به شهردار احترام بزارین »

فاری گفت:« جایی نرین و جلبه توجه هم خیلی نکنین»

سر تکون دادیم.من محو شده بودم. شهرشون خیلی جالب بود. یک دفه بچه منگولچه ی رو دیدم که تنها نشسته پایین یک خونه که دارن تعمیر اش می کنن. سر اش گرم بازی بود و اصلا حواسش نبود. وای نه! اجر از دسته یک منگولچه افتاد! الان می خوره توی سرش!

من:« وای نه بچه ها اونجا رو» همه دویدن به سمت اش

دویدم سمتش گرفتم و پرت اش کردم اون طرف. جودی گرفت اش. اجر داشت روی خودم! دوروتی کشیدم اون ور.

همه ی مردم داشتن ما رو نگاه می کردن. وحشت کرده بودن!

همون لحظه در خونه ی شهردار باز شد و شهردار و منگولچه ها اومدن بیرون.

واییییییی!

شهردار زن بود. دوید سمت ما. به جودی گفت:« اون بچه رو بزار زمین !» جودی سریع بچه رو گذاشت زمین. شهردار بغل اش کرد :« حالت خوبه؟»

بچه گفت:« اره اونا نجاتم دادن »

مردم دور شهردار جمع شدن.

یکی می گفت:« این ها کین؟»

یکی دیگه می گفت:« این ها انسانن!»

یکی دیگه هم می گفت:« اینجا چی کار می کنن»

دیگری گفت:« نکنه جامون لو رفته»

یکی دیگه هم گفت:« الان بهمون حمله می کنن!»

اشوب شده بود

فاری، فری، جینا، سوفی،دی ای، جیکو و توتا دویدن به سمت ما.

من ،سوفیا، دروتی، جودی ،حلما، امیلی و میبل دور هم جمع شدیم و منگولچه ها دورمون رو گرفتن.

همه شون عصبانی بودن.

توتا گفت:« مگه نگفتیم جای نرین!»

سوفیا گفت :« ولی اون بچه داشت می مرد!»

حلما گفت:« ما نمی تونستیم بزاریم اون بچه بمیره!»

جینا گفت :« ما خیلی اشتباه بزرگی کردیم که به شما اعتماد کردیم!» و با عصبانیت رفت

من :« جینا جینا وایسا» دویدم کنار اش و گرفتم اش . بهش گفتم :« ببخشید ولی واقعا نمی تونستیم بزاریم اون بمیره. ولی می تونیم کمک کنیم کلی چیز اوردیم لطفا » جینا لگد زد به پام. و من ول اش کردم.

شهردار با اون منگولچه ی کوچولو در دستانش اومد سمت ما

گفت:« ممنونم خیلی ممنونم. شما دختر من رو نجات دادین» و بغل اش کرد.

جینا گفت :« بچه ی شما بود؟»

شهردار گفت:« بله چرا که نه. ممنون از شما انسان ها. چی!؟ انسان ها!»

توتا گفت:« این انسان ها مورد اعتمادن. خودتون که می دونین. انسان های برگزیده»

شهردار گفت :« پس این ها انسان های برگزیده ان!»

شهردار روش رو برگردوند ولی کسی نبود. دختر ها رفته بودند.

شهردار گفت:« دختر ها کوشن؟»

جینا گفت :« رفتن!»

شهردار گفت: « چرا رفتن؟ مگه کارشون تموم شد؟؟»

جیکو گفت:« چون........»


داستاندوستانداستان دوستاننویسندگیدل آرا
?من دل آرام و کتاب خوندن،نقاشی،داستان نویسی و تحقیق رو دوست دارم ??به نوشته های من سری بزنین?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید