تا بالاخره رسیدیم! البته اصلا به نظر نمی یومد که شهری اون دور و ور باشه. بعد جینا خزه ها رو زد کنار و اشاره کرد که دنبالش بریم. وایییی مثل یک طونل خزه ی می موند! رفتیم جلو تا رسیدیم به یک شهر بزرگ!
?قسمت هشتم?
جینا خزه ها رو زد کنار و اشاره کرد که دنبالش بریم. وایییی مثل یک طونل خزه ی می موند! رفتیم جلو تا رسیدیم به یک شهر بزرگ! هرچند که کمی خراب شده بود.
همه به دنبال منگولچه ها رفتیم.
توتا ایستاد.
سوفی گفت: « اماده این بریم پیش شهردارمون؟»
همه گفتن بله.
رفتیم جلو تا به خونه ی بزرگی رسیدیم.
فری گفت:« ما الان بر می گردیم. یادتون باشه باید به شهردار احترام بزارین »
فاری گفت:« جایی نرین و جلبه توجه هم خیلی نکنین»
سر تکون دادیم.من محو شده بودم. شهرشون خیلی جالب بود. یک دفه بچه منگولچه ی رو دیدم که تنها نشسته پایین یک خونه که دارن تعمیر اش می کنن. سر اش گرم بازی بود و اصلا حواسش نبود. وای نه! اجر از دسته یک منگولچه افتاد! الان می خوره توی سرش!
من:« وای نه بچه ها اونجا رو» همه دویدن به سمت اش
دویدم سمتش گرفتم و پرت اش کردم اون طرف. جودی گرفت اش. اجر داشت روی خودم! دوروتی کشیدم اون ور.
همه ی مردم داشتن ما رو نگاه می کردن. وحشت کرده بودن!
همون لحظه در خونه ی شهردار باز شد و شهردار و منگولچه ها اومدن بیرون.
واییییییی!
شهردار زن بود. دوید سمت ما. به جودی گفت:« اون بچه رو بزار زمین !» جودی سریع بچه رو گذاشت زمین. شهردار بغل اش کرد :« حالت خوبه؟»
بچه گفت:« اره اونا نجاتم دادن »
مردم دور شهردار جمع شدن.
یکی می گفت:« این ها کین؟»
یکی دیگه می گفت:« این ها انسانن!»
یکی دیگه هم می گفت:« اینجا چی کار می کنن»
دیگری گفت:« نکنه جامون لو رفته»
یکی دیگه هم گفت:« الان بهمون حمله می کنن!»
اشوب شده بود
فاری، فری، جینا، سوفی،دی ای، جیکو و توتا دویدن به سمت ما.
من ،سوفیا، دروتی، جودی ،حلما، امیلی و میبل دور هم جمع شدیم و منگولچه ها دورمون رو گرفتن.
همه شون عصبانی بودن.
توتا گفت:« مگه نگفتیم جای نرین!»
سوفیا گفت :« ولی اون بچه داشت می مرد!»
حلما گفت:« ما نمی تونستیم بزاریم اون بچه بمیره!»
جینا گفت :« ما خیلی اشتباه بزرگی کردیم که به شما اعتماد کردیم!» و با عصبانیت رفت
من :« جینا جینا وایسا» دویدم کنار اش و گرفتم اش . بهش گفتم :« ببخشید ولی واقعا نمی تونستیم بزاریم اون بمیره. ولی می تونیم کمک کنیم کلی چیز اوردیم لطفا » جینا لگد زد به پام. و من ول اش کردم.
شهردار با اون منگولچه ی کوچولو در دستانش اومد سمت ما
گفت:« ممنونم خیلی ممنونم. شما دختر من رو نجات دادین» و بغل اش کرد.
جینا گفت :« بچه ی شما بود؟»
شهردار گفت:« بله چرا که نه. ممنون از شما انسان ها. چی!؟ انسان ها!»
توتا گفت:« این انسان ها مورد اعتمادن. خودتون که می دونین. انسان های برگزیده»
شهردار گفت :« پس این ها انسان های برگزیده ان!»
شهردار روش رو برگردوند ولی کسی نبود. دختر ها رفته بودند.
شهردار گفت:« دختر ها کوشن؟»
جینا گفت :« رفتن!»
شهردار گفت: « چرا رفتن؟ مگه کارشون تموم شد؟؟»
جیکو گفت:« چون........»