دل آرا
دل آرا
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

قسمت نهم داستان دوستان - دل آرا

?قسمت نهم?

شهردار گفت:« دختر ها کوشن؟»

جینا گفت :« رفتن!»

شهردار گفت: « چرا رفتن؟ مگه کارشون تموم شد؟؟»

جیکو گفت:« چون........»

ولی ادامه نداد...

جینا گفت :« تقصیر من بود!»

همه گفتن :« نه جینا تقصیر تو نبود»

جینا : « باید پیداشون کنیم»

منگولچه ها راه افتادن.

دی ای گفت :« باید جدا بشیم»

همه موافقت کردن و جدا شدن.

چند دقیقه بعد فاری داد زد :« اینجان! کنار رودخونه»

همه دویدن اون ور.

جینا گفت:« شما بچه ی شهردار رو نجات دادین!»

فاری ادامه داد :« شهردار اینجوری خیلی بهتون اعتماد کرد »

فری گفت :« نفرات برگزیده بدوین بریم تا منگولچه سیتی رو نجات بدیم »

جولیا به رودخونه اشاره کرد.

هیچی اون جا نبود بجز کمی اب کثیف.

میبل گفت :« باید رد رودخونه رو بگیریم»

امیلی گفت :« شاید بتونیم دلیل اش رو پیدا کنیم »

دوروتی گفت :« البته شما که به ما اعتماد ندارین! پس خودمون تنهایی میریم تا دلیل اش رو پیدا کنیم»

دی ای گفت :« اعتماد داریم خوبشم داریم. فقط بعضی ها اشتباهی یک چیزایی می گن از روی عصبانیت» روی صحبت دی ای با جینا بود.

جینا گفت :« خوب من از کجا می دونستم..... اوف »

جودی گفت :« بیاین راه بیوفتیم»

همه باهم راهی یک جنگل ترسناک شدن. ترسناک و تاریک! به اسم :« جنگل طلسم شده»

رفتن و رفتن تا....


?من دل آرام و کتاب خوندن،نقاشی،داستان نویسی و تحقیق رو دوست دارم ??به نوشته های من سری بزنین?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید