من و بانک، از روز اول تا امروز
سالها پیش، روزی که برای اولینبار وارد شعبه بانک ملی شدم، هنوز بوی ترس و هیجان با هم قاطی بود. کت و شلوارم نو بود، کفشها برق میزد و دلم هزار جور خیال داشت. آن روز فکر میکردم بانک فقط پول و دفتر و حساب است؛ نمیدانستم پشت شیشههای باجه، دنیایی از احساس، خنده، خستگی و حتی اشک پنهان است.
در آن سالها هنوز برگههای چک با دست پر میشد، دفترها ضخیم و پر از خطوط ریز بودند و مشتریها وقت بیشتری برای حرف زدن داشتند. پیرمردی بود که هر ماه میآمد و با حوصله میگفت:
«پسرم، این حساب رو بابات برام باز کرده بود، حالا فقط به خاطر خاطرهاش نگهش داشتم.»
و من با احترام دفتری را ورق میزدم که پر بود از امضاهای قدیمی و جوهر خشکشده.
روزهای اول، اشتباه زیاد میکردم. گاهی عددی را جابهجا مینوشتم، گاهی مهر را جا میزدم و بعد با ترس سرم را بالا میگرفتم تا ببینم رئیس چه واکنشی نشان میدهد. اما کمکم یاد گرفتم دنیای بانک فقط عدد نیست، آدم است — مردمی با دغدغهها و امیدهایشان.
سالها گذشت. دستگاهها آمدند، کارتها جای دفتر را گرفتند، رمزهای یکبار مصرف جای مهرها را. ولی هنوز همان حس آشنای صبحها وقتی وارد شعبه میشوم در من زنده است؛ حس مسئولیت در برابر اعتماد مردم.
گاهی شبها که به خانه برمیگردم و دفتر قدیمیام را ورق میزنم، خاطرات زنده میشوند. یاد آن خانمی میافتم که برای گرفتن وام جهیزیه اشک میریخت، یا جوانی که برای باز کردن اولین حساب پساندازش لبخند میزد. همینها بودند که کار بانکی را برایم تبدیل کردند به بخشی از زندگی، نه فقط شغل.
حالا بعد از سالها، تصمیم گرفتم این خاطرات را بنویسم. قصههایی از پشت باجهها، از آدمهایی که آمدند و رفتند، و از لحظههایی که در ذهنم ماندگار شدند. شاید برای شما فقط روایت یک کارمند بانک باشد، اما برای من بخشی از عمر است — بخشی از کاظم.
این نوشته آغاز مجموعهای است به نام «قصههای بانکی»
روایتهای واقعی از سالهای کار من در بانک، از لبخند تا دلتنگی.
همراه من باشید تا با هم از پشت شیشهها به دنیا نگاه کنیم…