نیلوفر یگانه
نیلوفر یگانه
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

پدر آسمانی?

امروز بعد از چند روز به خانه مامان رفتم. از وقتی بابا رفته، پای رفتن به آنجا را ندارم. وقتی رسیدم عمه هم آنجا بود. طبق عادت همیشه گی یک راست به اتاق بابا رفتم. شمعی روشن کردم و به قاب عکس روی دیوار خیره شدم. اتاقش همان طور دست نخورده مانده؛ تسبیح شاه مقصودی که از مشهد برایش اوردم هنوز روی طاقچه اس، کتاب هایش، عصایش، حتی عطر مورد علاقه اش هنوز روی میز است. عمه می گفت باید وسایلش را جمع کنید، خوبیت ندارد وسایل شخص مرده در خانه بماند، مامان که این روزها کم حرف تر از گذشته شده رو به عمه کرد و گفت: نه هیچ کس نباید به وسایلش دست بزند. من هم گفتم: عمه جان این اتاق گنجینه خاطرات ماست، من هنوزحضور بابا را در این اتاق حس میکنم. عمه سری تکان داد و اشکهایش را پاک کرد. وقتی به اتاق بابا برگشتم حس کردم صورت بابا هم درون قاب عکس به من لبخند می زند و من بار دیگر به این باور رسیدم که مرگ پایان همه چیز نیست و آن کبوتری که هر روز صبح کنار پنجره دانه میخورد، خوده باباست.

هنرجوی نویسندگی در مدرسه نویسندگی خلاق. نویسنده داستانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید