داشتم از پله های دانشگاه بالا می رفتم. اولین کلاسم تموم شده بود و چون بچه ام خواب بود مستقیم سر کلاس دوم رفتم. تا از در کلاس رفتم تو دوباره سرزنش ها شروع شد.
- چرا با بچه می آیی؟
- کسی رو نداری بگذاری پیشش؟
- بچه ات گناه داره، اذیت میشه.
و حرفای
- قدیم یکی بچه دار می شد، از خونه تکون نمی خورد.
-کسی که بچه دار میشه دیگه نباید هیچ جا بره چه برسه به دانشگاه.
- تو که می خوای درس بخونی چرا بچه دار میشی؟
ولی نمی دونن چقدر درد داره حرفاشون.
استاد آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن. بحث سمت بیش فعالی کشیده شد و حواسم جمع شد.
استاد: بیش فعالی (ADHD) نوعی اختلال رفتاری – رشدی است که باعث بروز واکنشهای تکانشی، اختلال در یادگیری و فعالیتهای فیزیکی بیش از اندازه شده و با برخی رفتارهای غیرعادی همراهه.
یکی از بچه های کلاس گفت: استاد خوبه که کلی کار می تونن انجام بدن، همش انرژی دارن.
درحالی که استاد داشت توضیح میداد که همیشه هم خوب نیست، تو فکر فرو رفتم. من بیش فعالی دارم خودم اینو خوب می دونستم ولی هیچ وقت خوب نبود. همه فکر می کنند که تو دائماً انرژی بیش از اندازه داری ولی دقیقا اینجور نیست خیلی وقت ها انرژی نیست که زیاده، ذهن هستش که داره فعالیت می کنه. مثلا شب هایی شده که تا صبح نتونستم بخوابم؛ نه برای این که انرژی ام زیاد بود. نه، ذهنم نمی خواست خاموش بشه برای همین کسانی که این اختلال رو دارن از جمله خودم سعی می کنم آنقدر از خودم کار بکشم که شب مغزم خاموش بشه و دقیقا به همین دلیل به افسردگی های شدید، اختلال دو قطبی، میگرن های وحشتناک و... دچار می شیم.
من مجبورم همزمان با درس خوندن، انجام کارهای روزانه و... موسیقی گوش بدم یا تلویزیون ببینم تا حالم بهتر باشه واحساس بهتری داشته باشم؛ هیچ یک از این ها نمی دونند که چقدر عذاب آوره، افسردگی هایی که مدام می گیرم تا خوب میشه بعد از چند روز دوباره شروع میشه.
هیچ کدوم نمی دونن زندگی با یکی مثل من سخته چون همش مودیم، الان خوبم ولی دو دقیقه بعد و تضمین نمی کنم. نمی دونن بخاطر بیش فعالی زود تر از سنم بزرگ شدم وقتی دقت می کنم می تونم بگم که من زیاد بچگی نکردم.
می دونم زندگی سختیای خودش و داره اما دلم می خواست بیشتر بچه باشم، بچگی کنم و هیچی نفهمم از این دنیا. ولی بازم من تونستم برای تمام مشکلاتی که به خاطر بیش فعالی برام بوجود امده راه حل پیدا کنم سعی می کنم صبح زود پاشم خودم و درگیر کارای خونه، دانشگاه، خیاطی و... بکنم تا شب راحت تر بخوابم.
وقتی افسردگیام شروع میشه یاد گرفتم باهاش مقابله کنم که رو زندگیم تاثیر نزاره. من تونستم برای هر مشکل یه راه حل پیدا کنم و تو این راه خوندن کتاب های زیاد خیلی کمکم کرد برای زندگی بهتر و پیدا کردن اهدافم. برای نمونه چد کتاب به شما معرفی می کنم: کتاب گوسفند نباشید، حکایت دولت و فرزانگی، بی شعوری، والدین سمی، قورباغه ات را قورت بده، اثر مرکب، خودت را به فنا نده، موهبت کامل نبودن، خودت باش دختر، نیمه تاریک وجود، موهبت بیش فعالی و... ولی خواندن تنها باعث بهتر شدن زندگی نمی شود؛ باید نکته به نکته به آن ها عمل کنیم تا نتیجه بهتری بگیریم.
تکه ای از کتاب حکایت دولت و فرزانگی را برایتان بازگو می کنم:
"پاکت با مومی قرمز به شکل گل سرخ مهر شده بود. جوان لبه تخت نشست و به دقت مهروموم را گشود. از آن رایحه لطیف گل سرخ میتراوید. وصیتنامه دولتمند آنی را بیرون کشید.
وصیت نامه خارق العاده که با دست و با حروف درشت شاهوار نوشته شده بود، گویی نفس میکشید و سرشار از حیات خود بود. نامه دست نوشته زیبای دیگری با جوهر سیاه نیز همراهش بود.
چنین خواند: ((اینها آخرین درخواستهای منند. همه کتابهای کتابخانهام را برای تو میگذارم. بعضی معتقدند که کتابها یک سری بیارزش اند. بر این اعتقادند که خودشان جهان را باز می سازند. و چون از دانشی که در کتابها یافت میشود بهره ای نبرده اند، بدبختانه خطاهای نیکان خود را تکرار میکنند. به این طریق وقت و ثروت هنگفتی را به هدر میدهند.
از سوی دیگر، به تله اعتماد به هر آنچه که کتابها میگویند نیفت. نگذار آنان که پیش از تو آمدهاند به جای تو بیندیشند. فقط چیزی را نگاه دار که فراسوی گذر زمان است.
از نخستین دیدارمان کوشیدم مرواریدهای فرزانگی را که توانستهام در طول عمر درازم برچینم به تو برسانم. در این مدرک، چند اندیشه را که نمایانگر میراث معنوی من است خواهی یافت. می خواهم آن ها را به دست افرادی هرچه افزونتر برسانی. به مردم درباره رویارویی ما و اسراری که آموختهای بگو. اگرچه بیش از این کار، خودت باید آنها را بیازمایی. شیوهای که آزموده نشده و به اثبات نرسیده کاملاً فاقد ارزش است.
در طول ۶ سال دولتمند خواهی شد. در آن هنگام که این آزادی را خواهی داشت که برای تسهیم این میراث با مردم، گامهای لازم را برداری.
اکنون باید بروم. گل سرخهایم منتظرند.))
بغض گلوی جوان را فشرد، و لحظهای در سکوت نشست.
میخواست از دولتمند برای این همه هدیه گرانبها تشکر کند. با شتاب به اتاق ناهارخوری بازگشت، اما کسی را نیافت. به صدای بلند مستخدم را صدا کرد، اما پاسخی نیامد.
به سوی باغ دوید و دید که دولتمند در نیمه راهی کنار بتهِ گل سرخی دراز کشیده است.
جوان اندیشید: ((چه غریب، خفته میان باغ.)) اما هرچه نزدیکتر شد، بر حیرتش افزود.
دستهای پیرمرد روی سینهاش بود و یک شاخه گل سرخ به دست داشت. چهرهاش کاملاً آرام بود.
آیا از لحظه دقیق مرگش خبر داشت؟ آیا لحظه عزیمتش را برگزیده بودو فقط اراده کرد تا بمیرد؟
این رازی بود که دولتمند همراه خود برده بود."
امید وارم همیشه زندگیاتون پر از آرامش باشه.