کارای زیادی انجام میدم که حال خودم رو خوب کنم اما نتیجه بخش نیست. اطرافیان بهم گوشزد میکنن که تو از مشکل خاصی تو زندگی رنج نمی بری و باید آروم و بیخیال باشی و خودت رو به جریان زندگی بسپاری. راستش خودم هم میدونم که باید بیخیال باشم و صرفا در زمان و جریان زندگی در حرکت باشم ولی خب اینجا یه چیزی هست که درست نیست! یه چیزی که سر جاش نیست و هر روز تو مغز و قلبم سرک می کشه. من خیلی تلاش میکنم حال خودم رو خوب نگه دارم ولی وقتی نمی تونم واقعا راه چاره چیه؟؟ از درونگرا بودن خسته شدم، از اینکه نمی تونم درمورد احساساتم با کسی صحبت کنم خسته شدم. از اینکه هر روز باید حرف هام رو در انبار دلم انباشته کنم واقعا به ستوه اومدم. اون حرف های نگفته یه روزی منفجر میشن و مغز من رو دچار یه سردرگمی شدید میکنن. من دلم میخواد درک بشم. دلم میخواد یکی بغلم کنه و بهم بگه آروم باش، قرار نیست چیزی بشه! من اینجام و هر چیزی اتفاق افتاد با هم درستش می کنیم. من نیاز ندارم کسی بهم کمک آن چنانی کنه، من فقط میخوام یکی باشه که درک کنه و بدونه من از درون دارم با چیا می جنگم. من دلم نمیخواد ساعت ها خودم رو برای کسی توضیح بدم تا شاید تازه بخش کوچیکی از وجودم رو بفهمه. گره های این ذهن لعنتی آنقدر زیاده که ساعت ها صحبت کردن درمورد شون هم نمی تونه اندک تاثیری در بهبود حال من داشته باشه. محیطی که آدما توش زندگی می کنند خیلی بر روی ما تاثیر گذاره. گاهی شدت زهر آلود بودن حرفای آدمای دور و برم به قدری زیاده که حتی نمی تونم اون رو توصیف کنم. راستش من از درون داغون شدم و هیچکس اهمیت نمیده. من خیلی تلاش کردم کافی باشم ولی هنوزم مامانم طوری رفتار میکنه که تو کافی نیستی. شاید گفتن این حرف ها به خودش درست نباشه و قطعا که خیلی ناراحت میشه، درسته که لحن صحبت کردنش گاها خیلی ناخودآگاه رخ میده و باعث میشه من فکر میکنم داره منو با بقیه مقایسه میکنه ولی من نباید تاوان این حرف ها رو پس بدم!
من خیلی دوست دارم اونقدر پیشرفت کنم که برای مامان بابام باعث افتخار بشم، دارم نهایت تلاش خودم رو می کنم ولی خب هر چیزی نیاز به یه زمان مناسبی داره...
کارایی که من تو زندگیم انجام میدم معمولا کارای دیر بازدهی هستن پس بنا براین صبر و شکیبایی از همه چیز واجب تره.
من همیشه به خودم قول دادم که برای خانواده ام فرزند خوبی باشم ولی حس ناکافی بودن برای اونا داره منو می کشه. انگار که هرکاری می خوام تو زندگیم بکنم دارم به اونا خیانت میکنم، انگار که دارم نا امید شون میکنم...
درسته اونا همیشه منو تشویق میکنن، همیشه منو تحسین میکنن و باور دارن که من در حد تلاشم براشون فرزند بسیار خوبی بودم ولی این حس درونی ناکافی بودن به من اجازه نمیده زندگی کنم. از بس این حس در من زیاد شده و آنقدر در این حس غرق شدم که زندگیم داره روز به روز سخت تر میگذره. به امید روزی که وقتی این یادداشت رو خوندم، حالم خیلی خوب باشه.