ویرگول
ورودثبت نام
زهرا شاهسون
زهرا شاهسون
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

ماجرایِ《نِتِشوَن》

بيشتر اوقات كتاب‌های شعر را برای امانت گرفتن انتخاب می‌كردم. منطقم اين بود: دو كتاب شعر و يك داستان تا بتوانم خيلی زود همه را بخوانم و برگردانم. هنوز هم وقتی به آن كارت‌های سفيد كوچك فكر می‌كنم كه روی هرکدام تعدادی جدول كشيده شده بود و در هر خانه‌ی جدول، مُهرِ «كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان» می‌خورد، احساس عجيبی به درونم رسوخ می‌كند؛ حسِ خوشِ دوست‌داشتنیِ كانون كه هرگز با هيچ چيز ديگری جايگزين نمی‌شود.

هر چقدر كارت‌های بيشتری می‌گرفتی و خانه‌های جدولت زودتر با اثرِ مهر (‌اغلب آبی و گاهی قرمز) پر می‌شد، بيشتر می‌توانستی به خودت افتخار كنی. اين يعنی كتاب‌های زيادی خوانده‌ای، عضو قديمی و كاربلدی هستی و احترامت واجب.

رويايم اين بود كه روزی تمام كتاب‌های كانون را بخوانم و آن روز رسيد. وقتی هفده ساله بودم؛ ‌آخرين سالی كه می‌توانستم عضو باشم و ديگر كتاب جديدی نمانده بود كه بخوانم. حس خوبی داشت اما از طرفی يادآوری می‌كرد كه دوره‌ات در اينجا تمام شده...

سال‌ها قبل از آن، شيفته‌ی شعر بودم تا داستان. دلم می‌خواست شاعر شوم. فكرش را بكن، بايد كلماتی را پيدا كنی كه قافيه بسازند و در عين حال يك چيز بامعنی هم روايت كنی! الحق كه هوا كردنِ‌ آپولو هم به پای سختی‌اش نمی‌رسد.

يك روز چشمم به كتابی افتاد كه جلدی آبی و سفيد داشت. روی آن دختری طراحی شده بود اما نه معمولی، ‌بلكه به طرزِ عجيبی با بی‌خيالیِ مفرط. پر از خطوط به ظاهر ساده كه انگار هر كدامشان به شخصيتش روح بخشيده بودند. از او خوشم آمد، از دختری كه طبق گفته‌ی جلد كتاب «ماتيلدا» نام داشت و اين بار برای امانت، او را به خانه بردم.

مثل هميشه كه برای خواندن كتاب‌های جديد ذوق داشتم اين بار هم با شوق و لذت كتاب را باز كردم و خواندم. غرق شدم. غرقِ داستانِ‌ دخترِ‌ خارق‌العاده‌ای كه با زبانِ طنز زيبايی روايت می‌شد. چندتايی فحش هم داشت، اما از زبان آدم‌هایِ كريهِ داستان كه چقدر جگرت خنك می‌شد اگر خطاب به خودشان بود. با تمام وجود دلت می‌خواست پدر و مادر ماتيلدا را به باد ناسزاهای آبدار بگيری. نقاشی‌ها هم كه حيرتم را برمی‌انگيختند؛ آنقدر كه پُرجان ولي ساده كشيده شده بودند. انگار تصويرگر كتاب می‌گفت:

«حتی نيازی ندارم برای كشيدن اينا انگشتام رو خم كنم. كافيه قلم رو بگيرم دستم، روی مبل لم بدم، دود و مرضِ پيپِ ‌قهوه‌ايم رو به ريه‌هام بكشم و بعدش، بيا... تموم شد. ببين و بخون بچه جون.»

اما چيزی كه مرا مسخ می‌كرد فكر نويسنده بود. توصيف‌ها، خلاقيت و ايده‌های فوق‌العاده‌اش. آن موقع بود كه با خودم فكر كردم چطور می‌تواند داستانی را خلق كند كه تمام و كمال در سرش می‌گذرد؟ چطور چيزی می‌آفريند كه وجود ندارد و بعد ما عاشق ماتيدا می‌شويم، شخصيتی كه او خلق كرده!

دوباره جلد كتاب را نگاه كردم و اين بار فقط به اسم نويسنده خيره شدم. «رولد دال». در ذهنم می‌گفتم:

«بايد هر چی كه نوشتی بخونم. تو بُتِ من شدی.»

به كانون رفتم و فقط يك كتاب ديگر از او پيدا كردم؛ "تشپ كال" خاص‌ترين اسمی كه فقط از او برمی‌آمد. آن را هم خواندم اما برايم كافی نبود. بخاطر او، من هم می‌خواستم نويسنده باشم. ديگر شاعری رنگ و بويش را برايم از دست داده بود. در ذهنم وقت و بی‌وقت هر چه كه می‌ديدم توصيف می‌كردم چون او در نظرم استاد توصيف بود. وقتي نمايشگاه كتاب رسيد، ‌ليستی را با خودم از اين غرفه به آن غرفه بردم تا بالاخره تمام كتاب‌هايش را خريدم. ماتيلدا هم بينشان بود با اينكه دو بار خوانده بودمش. من عاشق رولد دال شده بودم. عاشق نوشتن و عاشق داستان‌های خلاقانه‌ای كه يك نفر در سرش خلق می‌كند و به آن روح می‌دمد. راهم را پيدا كرده بودم، بايد نويسنده می‌شدم.





نویسندگیرولد دالماتیلداکانون پرورش فکری کودکان و نوجوانانتشپ کال
سایتِ من: http://zahrashahsavan.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید