🟪 فصل اول: دختری که یاد گرفت خودش باید خودش رو نجات بده
من توی یه خانواده به دنیا اومدم که نه خواهر داشتم، نه برادر.
بچه که بودم، زندگیم بد نبود. اما هرچی بزرگتر شدم، انگار سختیها منو زودتر از سنم بزرگ کردن.
وقتی فقط ۸ سالم بود، کرونا اومد.
مدرسهها تعطیل شدن و همه چیز شد آنلاین. مامان و بابام نمیتونستن کمکم کنن، چون خیلی از درسهای جدید رو بلد نبودن.
خالم معاون مدرسه بود. با امید رفتم سراغش که کمکم کنه، ولی دخترخالم جلو روم وایستاد. باهام دعوا کرد و گفت:
"خودت بخون، خودت یاد بگیر."
اونجا بود که فهمیدم کسی قرار نیست برام کاری بکنه.
اون روز، شاید یه بچه بودم، ولی یه حقیقت بزرگ رو فهمیدم:
هیچکس نجاتت نمیده... خودت باید خودتو نجات بدی.
از اون روز، تصمیم گرفتم دیگه از کسی چیزی نخوام.
خودم نشستم، درس خوندم، اشک ریختم…
گریه میکردم چون نمیفهمیدم. اما پشت هر اشک، یه یاد گرفتن بود.
کسی نبود دستمو بگیره.
اما من، با همین دستای کوچیک و دل شکستهام، خودمو کشیدم بالا.
من اون دخترم…
دختری که حتی توی سکوت، میجنگید…
> 📖 ادامه دارد...
منتظر فصل دوم باشید: «عشق اول همیشه درد داره»