ویرگول
ورودثبت نام
زینب کیانی پویا
زینب کیانی پویا
زینب کیانی پویا
زینب کیانی پویا
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

راز طاووس

بسم الله الرحمن الرحیم

کتاب : راز طاووس

نویسنده زهرا مرادی

برای تزیین حلوا وسواس زیادی داشتم صدای همه در آمده بود به گلزار میرویم. مثل همیشه بازم نظرم به سنگ مزار اسرار امیز جلب شد ،به مزارشان نزدیک می شوم و سلام می کنم وفاتحه میخوانم

یک سنگ مزار سرشار از آرامش ،

سؤال‌های زیادی درباره این سنگ مزار در ذهنم بود اما قول داده بودم تا اتمام داستان سوالی نپرس

شب بعد از شام به حیاط رفتیم از ایوان که می ایستی سنگ نمای گنبد محمدبن زید زینت بخش حیاط است سلام عرض میکنم و دو پله که به پایین بیایی حیاطی بزرگ که سراسر آن را درخت بید و زیتون گرفته و کمی مایل به سمت راست تختی که دو پشتی قدیمی و قالیچه ای سنتی زیباییش را چندبرابر کرده بود همه نشستیم پدر شروع کرد کجای داستان بودیم مادر گفت من میگویم مادر شروع کرد اکبر برای رفتن به جنگ بی تابی میکرد. وقتی این همه شوقش رو دیدم نتوانستم نه بگویم اکبر رفت و برای دنیای دلتنگی برایمان ماند ، جای خالیش و اینکه هرروز منتظر امدنش بودیم ،بخصوص طاووس که عادت کرده بود برای نبود پدر گریه کند ، خونه بوی غم گرفته بود ،هرچند وجود اکبر را همین حوالی هم می‌شد حس کرد اینجا هم امنیت زیادی نبود صدای موشک ها و بمباران ها ،خیلی وحشت ناک بود

بی خبر بودیم ازاکبر تا اینکه امدن و گفتن اکبر شیمیایی شده و مواد شیمیایی به قلبش نفوذ کرده و حال خوبی ندارد اکبر را به تهران منتقل کردند

مادر دیگر ادامه نداد و گفت خسته شده من ماندم دنیای سوالات ولی نمیتوانستم اصرار کنم بعد تماشای ستاره ها به اتاقم رفتم تا بخوابم اتاقی با رنگ صورتی نمیدونم چقدر گذشته بود که یهو با جیغ بیدار شدم



راز طاووس
راز طاووس

من خواب دیده بودم با سینی حلوا که روی آن رو با ستاره های کوچک و بزرگ تزیین کردم به گلزار رفته ام شخصی با پوتین گلی و لباس های خدمت کنار سنگ مزار اسرار امیز بود

به اون اقا سلام کردم و سینی رو روی مزار گذاشتم گفت سلام زهرای من

گفتم من شما رونمیشناسم گفت ی دوست ،من تورو هرروز میبینم چقدر زیبا و بزرگ شده ای دخترم

کیف پولش رو دراورد عکس کودکی من در کیف پول این شخص چه میکرد ازش گرفتم گفتم ممکنه خودتو معرفی کنی گفت همون به قول خودت سنگ مزار اسرار امیز

من همیشه میبینمت هروقت خواستی منو ببینی به آسمان نگاه کن ستاره ای برای تو خواهد درخشید ،دور شد و هرچی صدایش زدم جواب نداد ،خواب عجیبی بود ترسیدم خدایا این مرد کیست ؟؟؟

صدای اذان می آمد وضو گرفتم و نماز خواندم به قول سهراب سپهری (من وضو با تپش پنجره ها میگیرم ،در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف و...)

صبح بعد از. مدرسه ب گلزار رفتم و پیش سنگ مزار اسرار امیز رفتم گفتم سلام خوبی

چرا دیشب اومده بودی به خواب من ؟ واقعا همیشه منو میبینی؟ من اگر به آسمان نگاه کنم میبینمت ؟،با تردید به آسمان نگاه کردم ستاره ای برایم درخشید با لبخندی خداحافظی کردم و به خانه رفتم منتظر بودم شب برسه و از مادر خواهش کنم ادامه داستان رو تعریف کنه شب تو حیاط جمع شدیم و‌ اینبار پدر قصه را شروع کرد

اکبر را به تهران منتقل کردند وضعیت جسمی خوبی نداشت به دیدنش رفتیم بعد از مدت ها دیدار میسر شده بود با هزاران دلتنگی که زیر دنیایی از موشک ها و بمباران ها خفه شده بود ا اما این مهم بود که الان اکبر کنار ماست پس خوشحال بودیم مدتی بستری بود به خانه آمد ما همیشه عادت داشتیم اونرو شاد بببینیم نه اینک با یه ناراحتی بزرگ اعصاب دسته پنجه نرم کنه

خوب معلوم بود دیدن این جنگ و خونریزی ها او را از پای در خواهد آوردکمی که بهتر شد دوباره مصمم رفتن بود مانعی نشدیم چون فایده ای نداشت اکبر رفت و حالا بعد رفتنش دیگ حتی نمی دونیم توان زندگی داریم یا نه ،نامه هایی ازش به ما میرسید که حالم خوب است

تا اینکه دچار حمله سکته می‌شود به تهران منتقل شد دیگر حتی اگر خودش هم میخواست نمیگذاشتن به جنگ برود

از اکبر فقط جسمی مانده بود خسته و بیمارکه وجودش تمام برکت زندگی بود برایمان

بعد منتها جنگ تمام شد و با وجود آرامش به کشور ماهم کنار اکبر آرامش گرفتیم

خدا به آنها پسری بخشید به اسم ابراهیم و به فاصله ی یکسال دختری به اسم زهرا ، زندگی رنگ خوشبختی گرفته بود تا اینک از سرکار اکبر تماس گرفتند که اکبر دچار حمله عصبی شده و بیمارستان فرستادنش

مدت بیست روز بستری بود با بچه ها به دیدنش می رفتیم تا اینک یک روز که تنها رفته بودیم گفت فردا حتما بچه ها رو با خودتون بیارید دلتنگشون هستم فردای اون روز صبح دوست صمیمی من به خانه آمده بود و خواست به بیمارستان بریم با اینکه ساعت ملاقات نبود گفت کار واجبی برای اکبر پیش آمده به بیمارستان رفتیم و به اتاق اکبر رسیدیم و با پارچه سفیدی که تمام قامت اکبر را در خود جای گرفته است روبه رو شدیم به قول شهید اوینی :چگونه در بند خاک بماند آن کسی که پروازاموخته است

او رفت و ما ماندیم با سه یادگاربعد رفتنش زندگی برای ما سخت شد، به روستای خودمان برگشتیم و مراسم خاکسپاری کاملا ساده طبق وصیت خودش برگزار شد و روزها در نبودش میگذشت و بچه ها بزرگ می‌شدند هفت ماه از شهادت اکبر میگذشت اما اصلا هفت ماه زمانی نبود بخواهی از آن برای

سرد شدن داغ عزیزت انتظار داشته باشی ،اشک از گوشه چشم پدر لغزید و دیگر نتوانست ادامه دهد

گفتم بقیه قصه بامن پدر ،با چشمان خیسش اجازه داد

گفتم بعد این هفت ماه فرشته ای از جنس و خون اکبر

شد پناه تمام برای زندگی من بله تو پدر عزیزم دست بر گردن پدر انداختم و گفتم زندگی لطف

بزرگی به من داشت که شما کنارم بودید و چه اسوده بود پدر شهیدم وقتی به خاک سپرده شد

با گفتن کلمه پدر بغزی گلویم را فشرد به آسمان خیره شدم ستاره ای برایم درخشید یقین داشتم شهید اکبر مرادی حواسش به دخترش هست پدر عزیزی که هیچوقت وجود خارجی اش نبود اما حسش میکردم بودنش را با تمام وجودم حس میکردم سنگ اسراار امیز همان سنگ پدر شهیدم بود و ستاره ای که در اسمان روشن میشد همان لبخند پدرم بود

ستاره ای که از آسمان که برای من است تنها برای من

۵
۰
زینب کیانی پویا
زینب کیانی پویا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید