سلام. این نقد حاوی اسپویل است.
انیمه خط شیطان در ارتباط با پسری (آنزای) هست که اعتمادبه نفسش خیلی پایینه و خودش رو نه قبول داره و نه دوست داره (طرحواره نقص و شرم). سوکاسا یک دختر دبیرستانی عادی هست که هیچ قدرتی نداره و دختری هست که با پسری در ارتباط نیست و همه دوستانش اونو میخوان به این راه دعوت کنن. پسری که همکلاسیش بوده خون آشام بوده و بهش علاقه داشته ولی این عشق، عشق یک طرفه بوده (یجورایی انگار سوکاسا قدرت نه گفتن نداشته و پسره همیشه همراهش بوده که شاید یه روزی اون دختر بهش علاقهمند شه). آنزای عضو سازمان پلیسی هست و با پلیس برای شکار هیولاها و دیگر خون آشام ها همکاری میکنه برای همین سوکاسا و اون دوست خون آشامشو زیر نظر میگیره و در همین مدت یجورایی عاشق سوکاسا میشه.
یه روزی که بلاخره نوبت این میشه که این پسره خون آشام رو دستگیرکنن که در همین حین با سوکاسا بوده و آنزای میتونه اونو دستگیر کنه. در همین مدت که مشغول دستگیری پسره بوده سوکاسا عاشقش میشه و اونم سوکاسا را تا خانه همراهی میکنه و رابطه عشقیشون شکل میگیره (مشکلی که به این انیمه وارده این هست که چرا سوکاسا که شخصیتی فهمیده و با درک نشان داده میشه سریع عاشقش میشه و جالبه که تا اواسط انیمه سوکاسا تنها چیزی که از پسره میدونه این هست که یه نیمه هیولاست ولی با این وجود از حرارت عشقش کم نمیشه).
آنزای به دلیل طرحواره ای که داره میخواد به سوکاسا نزدیک بشه ولی میترسه که بهش آسیب بزنه (طرحواره طرد که زیرمجموعهای از طرحواره شرم قرار داره) و سوکاسا اونو طرد کنه برای همین گاهی اوقات بهش نزدیک میشه و گاهی هم نه و خودشو ازش دور میکنه (شاید به دلیل همین برخوردهاست که اصلا سوکاسا عاشق آنزای شده). آنزای هم درست تکنیک عشق (دادن امنیت+ بودن و نبودن) را استفاده میکنه. هرجایی که سوکاسا دچار مشکل میشه آنزای همیشه برای نجاتش میاد. هانس لی هم یجورایی این مثلث عشقی رو تشکیل میده البته به صورت کمرنگ.
آنزای هروقت که به نوعی پای سوکاسا در میان باشه (تعصب نسبت به اون) تبدیل به هیولا میشه اما این هیولا میتونه که خودشو حتی در هنگام تبدیل هم یجورایی کنترل کنه. شاید کارگردان میخواست این رو به ببیننده ها برسونه که اگر عشق آدم واقعی باشه میتونه خودشو کنترل کنه (مثلا کنترل عصبانیت و ...).
سوکاسا وقتی حس میکنه تعادل این رابطه برقرار نیست و فقط آنزای هست که داره برای اون تلاش میکنه اونم میخواد به نوعی کاری انجام بده که در آخر هم جان آنزای رو نجات میده. به نظرم چیزی که این رابطه رو نگه داشته بود، این بود که آنزای چون میترسید که به سوکاسا آسیب بزنه فاصلشو حفظ می کرد و در واقع کارهایی می کرد که خلاف این حسو به خودش ثابت کنه و سوکاسا از این رفتارش حس امنیت و خوبی داشت. سوکاسا هم به دلیل فیدبک هایی که از آنزای دریافت میکرد هیچ وقت نسبت به اون ناامید نشد و ازش نمی ترسید و این رفتار یه جورایی خلاهای ناشی از طرحوارشو پوشش میداد (به نظرم صبر سوکاسا و ناامید نشندش از آنزای، باعث پایداری این رابطه شد) اما مشکلی که این داستان عاشقی با داستای واقعی داره این بود که فقط یک بُعد از رفتارهای هم رو میدیدن مسلما اگر کمی بیشتر با هم وقت میگذروندن در یه سری بٌعد های دیگر رابطه با هم دچار تناقض و ناراحتی می شدند.
هانس لی هم یه شخصیت خونسرده و میتونه خودشو کنترل کنه و یجورایی نقش نجات دهنده سوکاسا هست.
آخر انیمه تاثیر چندانی نداشت و بهش زیاد توجهی نشده بود، انگار مثل قصه ها که میگن تهش با خوبی و خوشی زندگی کردند و به جزئیاتش چندان نپرداختند که به نظرم جزو نقاط ضعف این انیمه به شمار میومد. کاش ما هم یاد بگیریم به افراد مشکل دار در صورتی که میخوان تغییر کنن زمان بدیم و زود از اونا ناامید نشیم مثل کاری که سوکاسا کرد ولی در پایان به این پرداخته نشد که آیا اصلا آنزای تونست کنترل خودشو در هنگام تبدیل شدن به دست بگیره یا نه.
درس هایی که از این انیمه می گیریم:
1) آدم ها رو از روی ظاهر یا نژاد قضاوت نکنیم.
2) به افرادی که دوستشون داریم زمان برای اصلاح بدیم و خیلی عجول نباشیم (درصورتی که اون فرد به اشتباهش پی برده باشه).
3) از آدمایی که بعضی وقتها کار خوب و بعضی وقتها کار ناپسند میکنن ناامید نشیم، چون همین که کار خوب میکنن دلیل بر داشتن وجودی زیباست که گم شده است.
این درس هایی بود که من از این انیمه گرفتم. امیدوارم که مورد پسندتون قرار گرفته باشه.
شخصیت های این انیمه بالغ هستند و چیز غیرمنطقی در رفتارهایشان دیده نمیشه. از دیدن یکباره این انیمه پشیمون نمیشید.
در صورتی که شما درس هایی بیشتر و یا نظری دارین حتما برای من کامنت بذارین
ممنون از توجهتون