شهری بود بی سر و صدا، ساکت بی هیجان.در این شهر همچی به واقعیت
پیوسته بود. مردم این شهر هر روز صبح با صدای پرندگان بیدار میشدند
و به کارهای روزمره شان می پرداختند. اما هیچ کس نبود که در این شهر
رویا پردازی کند و برای آینده ی خود آرزویی در نظر داشته باشد.
یک روز کودکی به نام مهدیار به دنیا آمد. اما او با بقیه ی مردم فرق داشت
او در رویاهایش دنیایی پر از رنگ و نور میدید.پس تصمیم گرفت مردم
شهر را نیز با رویا هایش در اشتراک بگذارد. با گذشت زمان آن شهر هم
زیبا و هیجان انگیز شد. آن وقت هر کسی برای فرداهایش رویا پردازی
میکرد و منتظر شروع یک ماجراجویی تازه بود.
نویسنده: ملیکا اربابی