ملیکا اربابی:)
ملیکا اربابی:)
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

شهری که مردمش خیال نمی کردند...



شهری بود بی سر و صدا، ساکت بی هیجان.در این شهر همچی به واقعیت

پیوسته بود. مردم این شهر هر روز صبح با صدای پرندگان بیدار میشدند

و به کارهای روزمره شان می پرداختند. اما هیچ کس نبود که در این شهر

رویا پردازی کند و برای آینده ی خود آرزویی در نظر داشته باشد.

یک روز کودکی به نام مهدیار به دنیا آمد. اما او با بقیه ی مردم فرق داشت

او در رویاهایش دنیایی پر از رنگ و نور میدید.پس تصمیم گرفت مردم

شهر را نیز با رویا هایش در اشتراک بگذارد. با گذشت زمان آن شهر هم

زیبا و هیجان انگیز شد. آن وقت هر کسی برای فرداهایش رویا پردازی

میکرد و منتظر شروع یک ماجراجویی تازه بود.

نویسنده: ملیکا اربابی




دختری نوجوون که آینده ای روشن برای خودش میبینه:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید