برای اولین بار که دیدمش، خیلی ظاهر مهربون و تو دل برویی داشت. اون موقع خجالت میکشیدم که با ادمهای بزرگتر حرف بزنم. از جمله اون. ولی مهمنیست. هیچکدوم از اینا مهم نیستن. صورتش مثل ی پیراشکی گرد بود. بدنش مثل بالشت گوشتی نرم، حرفاش بوی مهربونی و دلسوزی میداد. حالا این آدم کی بود؟. یک پیر زن نحیف و در عین حال استوار... . خیلی از کاراشو حتی خودش انجام میداد با اینکه سنش زیاد بود. آخرین باری که دیدمش،تقریبا دو سالی میگذره. دلم براش تنگ شده بود و میخواستم برم پیشش. بهش گفته بودم تابستون میام کنارت میمونم. ولی نشد. آینده پیش بینی نشدیه!. وقتی مامانم با بیخیالی و آرامش خاصی بهمگفت که فوت شده باور نکردم. نمیخواستم باور کنم. اولش اصلا حس خاصی نداشتم. با خودم گفتم خب الان باید چیکار کنم؟. باید ناراحت باشم حتی با اینکه خیلی وقته ندیدمش؟. دلتنگیم یادم رفته بود و ذهنم تو میدون قبول کردن واقعیت... . وقتی یاد قولی که بهش داده بودم میفتم، نتونستم تحمل کنم و گونه هام خیس شدن!. خلاصه که چه دیر یا چه زود، هرجایی که باشی تجربه ها بهت یاد میدن که پیش زمینه ای برای روز های دیگه هستن. برای موقعیت ها و شرایط های دیگه. این رو من بار ها درک کردم. ولی نه در این مورد. شاید بتونم به بقیه کمک کنم و بگم توی اون شرایط چه کاری درسته و چی غلط، ولی تا خودم توی اون شرایط قرار نگیرم، قدرت فهمیدنش رو ندارم. همه همینجورین.