به دنبال لرزشِ صدای ظالم هنگامِ پایان، آزادی میخواهم. پیج نقاشی هام: @roots.ofme
عنوان را در قلبم وارد میکنم.

کاش میتوانستم لحظه های خاص زندگی را پین کنم.
.
.
دیشب را که نمی توان توصیف کرد.
وضعیت، رنگین کمانی بود.
قرمز های خشمگین در چشم هایم تبدیل به غرور شکسته شده بودند.
ابی ها از دریا فرار کرده و پودر شده بودند.
بنفش ها رگِ گردن را نورانی می کردند.
نیلی های بی جان برای خودشان والیبال بازی می کردند.
سبز ها هم از همیشه تیره تر بوده و ریه هایم را سبزه زار می کردند.
زرد ها از خورشید به لامپ پر مصرف سفر کرده بودند تا سفرنامه ی اتاقم را برایش سوغاتی ببرند.
نارنجی ها هم تشنه ی عطر نارنج، اه و ناله سر می دادند.
من چه رنگی بودم؟
نمی دانم.
امروز صبح که خانه را ترک می کردم،
مرد چهل ساله ی خاکستری را دیدم.
مردی که بی رنگ تر از هر شفافیت و درخشندگی بود.
اول نگاهی به من انداخت.
بعد همان نگاه را به مچِ پاهایم دوخت.
سپس نگاهش خسته شد و نفی عمیقی کشید.
بعد از آن مشغول صندوق عقب ماشینش شد.
دولا با سر داخل یک گودال سیاه.
همانطور که دولا بود پشتش را دیدم.
شورت راه راه رنگینکمانی جذابی داشت.
اما خاکستریِ روح او از خاکستر هم خاکستری تر بود!
.
.
.
.
نفیسه خطیب پور
مطلبی دیگر از این نویسنده
زنبور عسل.
مطلبی دیگر در همین موضوع
گاهی خودت را به چالش بکش!
بر اساس علایق شما
خلاصه یکی از بهترین کتاب های که خوانده ام