ویرگول
ورودثبت نام
پروانه
پروانه
خواندن ۵ دقیقه·۶ ماه پیش

رمضان در شبانه روزی ما

وقتی اذان مغرب میگه، از مربی ها و پرستارها گرفته تا بچه های بخش های دیگه شبانه روزی، همگی باید در سلف سرویس حاضر باشند و گرنه افطار بی افطار...

در ماه رمضان، همه همزمان از خوابگاهها بیرون میایم. اون موقع است که دمپایی اهمیت ویژه ای پیدا میكنه؛ باید دو دستی به دمپایی مون بچسبیم. وگرنه بچه های دیگه صاحبش می شن و مجبور می شیم کل مسیر خوابگاه تا سلف سرویس رو پا برهنه طی کنیم. موقع افطار ، منیژه خانم رئیس آشپزخونه ، در حالیكه دیگ بزرگ شربت عرق بیدمشك و نسترن و شاطره رو با ملاقه بزرگ هم میزنه ؛ برای همه خط و نشون میكشه که هیچ کس نباید تاخیر داشته باشه. همه باید سروقت برای افطار سلف سرویس باشن. حتی اونایی که عادت دارن نمازشون قبل افطار بخونن....

خلاصه؛ موقع افطار روپوش سفیدها که همون پرستارهای بخش های شبانه روزی هستند به همراه سرمه ای پوش ها که مربی ها و بهیارها هستند با ما که لباس های رنگی می پوشیم دور تا دور میزهای افطار در آبدارخونه جمع می شیم و مشغول خوردن و گپ و گفت می شیم. این دورهمی ها فقط سالی یکبار و اونم در ماه رمضان اتفاق می افته. تفریح ما بچه های بزرگسال هم اینه که بعضی از پرستارها رو که سالی یکبار می بینیم رو ورانداز کنیم و اونا هم همین کار ما رو انجام میدن. یعنی همه همدیگه رو ارزیابی یکساله می کنن. منیژه خانم رئیس آشپزخونه شبانه روزی ، زن وسواس و تمیزی هست. وقتی ماه رمضان میشه شیفت بعد از ظهرها میاد تا از نزدیک کنترل امور رو به دست بگیره. آخه افطاری های شبانه روزی برای همه بخش ها و پرستارها نظم خاصی میخواد. منیژه خانم مسئول ریختن شربت افطاری هست و از عرقیجات شیراز مثل بیدمشک و نسترن و شاطره و گلاب... ترکیبی درست میکنه که معرکه ست. با قابلمه ای پر از یخ و ملاقه ای بزرگ که اونا رو مرتب هم میزنه و در لیوانهای قد و نیم قدی که توی صف در دستمون هست پر میکنه. اونم چه شربتی! معجونی هست که هر چقدر آدم میخوره تشنه تر میشه . تشنگی رمضان و تابستان گرم شیراز طلب میکنه لیوان بیشتری از اون شربتها رو از منیژه خانم بخوایم. چه حیف که دل درد بعد از خوردن شربت خنک با شکم خالی، جلوی این حس قشنگ رو می گیره. آقای عابدپور سرآشپز هم با لباس و کلاه سفید و با روی گشاده ، غذا رو در سینی ها و ظرفها می ریزه و به ترتیب هر کسی میره پشت میزهای 4 نفره خودش مستقر میشه.

بعد از افطار هر كی میره خوابگاه خودش. تازه برنامه های شبانه شروع میشه. برنامه های شبانه دورهم جمع شدن ها و قدم زدن ها در محوطه بزرگ شبانه روزی بویژه نزدیك نگهبانی هست. اونجا پر از اتفاق های خوب و خاطره ساز هست. در محوطه نگهبانی بعضیامون روی چمن روبروی ساختمان اداری می شینیم و به درب بزرگ شبانه روزی و به چراغ هایی كه به سمت درب ورودی نزدیك میشن خیره می شیم. به كوچه آشنایی كه روبروی درب شبانه روزی هست و از زیر ایرانیت ها، به نور چراغ ماشین ها خیره می شیم؛ به امید یک نوری آشنا. نوری که در این شبها بیشتر دیده میشه. پیش خودمون می گیم یعنی امشب میادش؟ ... حس خیلی خوبیه که بعد افطار منتظر یکی باشی. کسی که صاحب همون نور چراغی است که از زیر ایرانیت ها تعقیبش می کنیم و آهسته آهسته به سمت درب ورودی شبانه روزی نزدیک میشه . نور چراغ ماشین پیكان سبز رنگ، مدل 57، کی میتونه باشه؟ حاج حسین مدیرعاملمون. که با مدیران قبلی خیلی فرق میکنه . پر از احساس و محبت هست. حاج آقایی که با ورودش به شبانه روزی معنی عشق و علاقه و محبت رو به ما آموخت و فهمیدیم بیرون از شبانه روزی آدمایی وجود دارن که روح بزرگی دارن و قلبشون برای کمک به بچه ها می تپه. بابا لنگ دراز شبانه روزی ما حاج حسین بلند قدی هست که شبهای احیاء با خانمش دو تا ماشین میارن و باهاشون میریم مهدیه، نزدیک شاهچراغ و مراسم احیاء رو اونجا می گذرونیم. و بعد میایم شبانه روزی و آماده می شیم برای سحری.

سحرهای ماه رمضان هم لطف دیگه ای داره... داستان دمپایی و نگهداری از اون به مراتب سخت تر میشه. یعنی باید از سر شب دو دستی دمپایی مون رو بپاییم كه یک وقت بچه های دیگه از زیر تختمون دمپایی رو بلند نكنن. بعضی از بچه ها خیال خودشون رو راحت می کنن و زیر بالشتشون قایم می کنن و تخت گاز می خوابن تا سحر... موقع سحر همه بچه ها دست و روی شسته و نشسته تلو تلو وارد سلف سرویس میشن. بلند کردن بچه هایی که خواب سنگین دارن از روزه گرفتن توی تیرماه سختتره.

شیفت سحر متعلق به راضیه خانم هست. كلا ما هر وقت راضیه خانم رو در طول سال می بینیم یاد سحرهای ماه رمضون می افتیم. راضیه خانم غذاهای همه بچه ها رو گرم می كنه و سه چهار تا قوری بزرگ چای مخصوص بخش های مختلف رو آماده می کنه و تحویل مسئول بخش میده و به تنهایی برای تمام پرسنل شیفت شب و بچه ها غذا میكشه. اگرچه تعداد پرسنل شب کم هست اما بازهم سرویس دادن به این همه آدم برای یک نفر سخته.. بیشتر موقع ها من و سوزان سحری می ریم آبدارخونه و به راضیه خانم کمک می کنیم و بشقاب های استیل غذا و قابلمه های بزرگ رو می شوریم و تا اذان صبح همونجا مشغول هستیم. حتی چایی و مسواک رو هم همونجا توی آبدارخونه میزنیم . کارم که تموم شد به سمت خوابگاه بزرگسالان میرم از محوطه بزرگی از درختان كاج عبور می كنم. محوطه ای كه در اون موقع سحر دلچسب تر و با صفاتر میشه. هوا گرگ و میش هست و منتظر می مونم تا رگه های سفید فجر در پهنه سیاهی شب نمایان بشه و در سکوتی که در خوابگاه حاکم هست و همه بچه ها خوابیدند، آرام وضو می گیرم و نماز صبح می خونم و در حالیکه آفتاب بر پهنه پنجره اتاق نشسته ، روی تختم دراز می کشم و به امید یک روز خوب به خواب صبحگاهی فرو می روم.

این دهان بستی دهانی باز شد

تا خورندۀ لقمه‌های راز شد

لب فرو بند از طعام و از شراب

سوی خوان آسمانی کن شتاب

گر تو این انبان ز نان خالی کنی

پر ز گوهرهای اجلالی کنی

طفل جان از شیر شیطان باز کن

بعد از آنش با ملک انباز کن

چند خوردی چرب و شیرین از طعام؟

امتحان کن چند روزی در صیام

چند شب‌ها خواب را گشتی اسیر؟

یک شبی بیـدار شو دولت بگیر

با امید به الطاف خدا تار و پودی خواهم ساخت در پلیه ی پرورش روحی ام تا چون پروانه ای با بالهای رنگین رهایی، بر گلستان حقیقت و عشق پرواز کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید