ویرگول
ورودثبت نام
??ریما کریمی??
??ریما کریمی??
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

داستان کوتاه: جنگ بی پایان

داستان کوتاه: جنگ بی پایان
داستان کوتاه: جنگ بی پایان

ضرب المثل نوش دارو پس از مرگ سهراب رو شنیدید؟ میخواهم اینجا نمونه ای مربوط به "رفیق" بگویم تا که بدانید غرور نیز حد و مرض دارد.

*********************

دندان هایش را بر هم می سایید و پاهایش را به زمین میکوبید چشمانش که از اشک خالی بود را به آسمان سر داد و آهسته زیر لب تکرار کرد: محال است این چنین کنم !

باز هم مثل هر روز دل دلگیرش شکسته بود از دست رنج هایی که مجبور به تحمل کردنشان بود دلش شکست همچون پرنده ای بود که شوق پرواز را دارد ولی بالی برای پرواز نیست؛ هست ولی او میترسد که از آن بال استفاده کند میترسد که عاقبت دل آنان نیز از او بشکند نمیداند که آیا با او آشتی کند ؟ این را هیچگونه نمیدانست، آن رفاقتی که دو سال پیش بر هم بود را دوباره میشد برگرداند؟ میشد که دوباره رفیق جان جانی اش را که او را ترک کرده بود را به دست بیارد؟ هنوز فرصتی داشت ولی چرا ؟ چرا امروز را فردا میکرد؟

راه درستی را میخواست؛ یک نفر را میخواست که او را راهنمایی کند تا از این بیشتر در گودال تلخی ها فرو نرود سخت است ؛ خیلی سخت است آنکه  تظاهر کنی از رفیقی متنفر هستی که روزی زندگی ات بود.

چقدری که آنان بهش میگفتند که آشتی کند ولی این غرور لعنتی که نمیگذارد با آوین آشتی کند؛ حال که همه فکر میکنند او بخاطر غرور مسخره اش راضی به اینکار نیست و دارد خود را داغان میکند و خود را بد جلوه میدهد و از آوین متنفر است حتی نوشینی که ادعا میکرد او را درک میکند؛ حال به او میگوید: حتی حد و مرض هایی برای خویش دارد

میترسد که شاید با این کار نفس و نیلوفر را از دست دهد خیلی میترسد میترسد دو رفیقی که روزی زندگی اش بودند را از دست دهد و دل آن ها را بشکند نمیداند چه تصمیمی بگیرد؟

نفسی که میگوید اگر با آوین برود او را فراموش خواهد کرد و نیلوفری که میندانست در دلش آشوبی است که آوین او را فراموش کند.

حال هر دو میگویند این جنگ عظیمی که حدود دو سال آن را شروع کرده است را الان به پایان برساند‌.

نفس عمیقی کشیدم هر کاری میکرد تا که این افکار بر ذهنش حجوم نیاورند آن ها خیلی راحت در ذهنش
سیراب میشدند.

نگاهی به آتوسا کرد که گوشه ای نشسته بود و به اطراف می نگریست آتوسا که از همه در کلاس کم حرف تر بود؛ دلش کمی حرف زدن میخواست تا بلکه آرام گیرد به سمت آتوسا رفت و کنارش نشست غیر از سکوت هیچ چیز نبود داشت این سکوت او را معذب میکرد و لب گشود و آن سکوت را شکست: ماجرای من و آوین را میدانی نه؟

آتوسا حرفی نمیزد و سکوت کرده بود؛ از سکوتش سواستفادگی کرد و گفت: میدانی ؟ همه میگویند که من از او متنفر هستم و او را جلوی همه ضایع کردم ولی من واقعا از صمیم قلب دوسش دارم !
چشمانش را به جلو دوخته بود و سکوت کرده بود حرف هایش را بعد کمی مکث ادامه داد: میدانی چند سال از قهرمون میگذره این یه سال گذشته سالگرد قهرمون ...
میدانی چیه آتوسا؟ اکثر بچه ها طرف او را گرفتن نه من؛ قرار بود دوشنبه آشتی کنیم ولی وقتی در
آزمونک کنار هم نشستیم از اون زمان نیلوفر قهر کرد چون ما کنار هم نشستیم
طبق حرفایی که میزنن نفس و نیلوفر انگار حرفی ندارن با آشتی ما ولی میدونم ته دلشون یه چیز دیگس
نفس از ته دلش میگه آشتی کن ولی بازم از چشاش غم میباره که میترسه از روزی که با هم باشیم.
من میدونم اینو

بغض گلویش مانع ادامه حرف هایش شد ولی با این وجود آتوسا میدانست چه در ذهن دخترک غمگین میگذرد و او را در احساس هایش شریک شد

آتوسا با صدای آروم و ملایمی شروع به حرف زدن کرد شنیدم صدایش همچون آوای اقیانوس در گوشش نجوا می شد: نباید بخاطر دیگرون زندگی تو بهم بریزی دوسش داری نه؟ اگه بخوای بخاطر یکی دیگه خودتو توی گودال قهری فرو ببری این جنگ پایان نخواهد یافت ! جنگی از جنس غم و تنهایی

آری او تنها میجنگید او مجبور بود که با رفیقش به خاطر غرورش بجنگد.


ولی اینک که تصمیم گیرد این بازی را تمام کند دیر شده بود؛ او میدود زیر باران با وجود خیسی تنش لحظه لحظه تند تند نفس کشیدنش باز هم میدوید و میدوید و زیر لب زمزمه میکرد: تمومش خواهم کردم ! این بازی دیگر تمام خواهد شد

نفس زنان به خانه آوین که میرسد زانوهایش را با دست میگیرد پلک هایش روی هم بود، و تند تنر نفس میکشید

آرام ارام پا میگذارد و وارد میشود دست مشت شده اش پایین بود تا که با دید جسم بی جان آوین بر روی زمین خشکش زد آوین نیز به اندازه او درد میکشید ولی او ندیده بود دیگر تاقت نیاورده بود و خود زنی کرده بود از شوک دهنش باز میماند و قلبش یک لحظه از تپش می استد

دیگر دیر شده بود و " نوش دارو پس از مرگ سهراب "


ای کاش بعضی ها غرور خود را کنار بگذارند، و به حرف دل خود گوش دهند تا که دیر نشده فرصت که در بزند در را باز کن ! جاودانه که نیست

روزی از عشق دلم سوخت که خاکستر شد بعد از این سوز به هر سوز جهان می خندم خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است کارم از گریه گذشته به آن میخندم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید