ویرگول
ورودثبت نام
??ریما کریمی??
??ریما کریمی??
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

فریاد بی صدا

فریاد بی صدا
فریاد بی صدا

فریاد بی صدا

دلم را ببین شکستم ببین

نه که میدانم معلوم هست که ندید

صدای فریاد بی جانم را

صدای فریاد دلم را

صدای مرگ و شکستنم را

آیا او شنید؟

فروغ گرفتم من از خورشید روزگار

بارید اشک هایم از ابر آسمان

چشیدم طعمش را عین زهر بود !

بخوردم طعمش را چه تلخ بود

شنیدم صدای شکستن دلم را

شنید او صدای شکستن بغض مرا؟

شدم قوطه ور من آن هم در دل تاریکی شب

امید هست هنوز به ادامه دادن؟

خدایا ببین زجرم را ببین

ببین هزاران بار مردم ببین

چه تلخه چشیدن طعم غصه ها

چه تلخه باریدن اشک چشم ها

چه تلخه در سیاهی شب

ببارد ابری سفید با طعم تلخ !

ببین چه شدم من کفن پوش شدم من

ببین تقاص دادم من تقاص چه را اصلا؟!

اصلا !

شکست دل من، نشنیدی فریادش را ً

اصلا؟

بر زمینت نزد نفرینش تورا ً

گله دارم من با این ارقام سرنوشتم

گله دارم خدایا من از زندگی گله دارم !

کاسه صبرم شد لبریز صبرم تمام شد !

روز زندگی من بود، روز زندگی تلخم بود

روز جوانه سرمای زمستان بود

روز فصل اشک و بغض های من نبود؟

#فریاد بی صدا#

داستان فریاد بی صدا حکایت پسری را روایت میکند، دیلین مورفی مادرش را در بچگی به خاطر بیماری سرطانی از دست داده

است، و پدرش با هر بار گذشت یک ماه به خارج از کشور سفر میکرد، او برای اینکه سفر هایش طول میکشید؛ برای تک پسرش

دیلین پرستاری گرفته بود.

تا در ایت مدت از او مراقبت کند. یک روز که او از سفرش باز میگردد، با زنی به نام رایلی باز میگردد که میفهمند؛ پدر دیلین،

بنجیرو به اجبار مادر خود با رایلی ازدواج کرده است دیلین با وجود عشقی که به پدرش قائل بود نتوانست حتی به خاطر او

رایلی را جایگزین مادرش کند، و با او نتوانست درست برخورد کند که یک روز یک تماسی ازتراری به پدر دیلین

زدند،

و او مجبور شد دوباره راهی سفر شود. کارمندان بنجیرو که آنور آب در انگلستان بودند،

به آن زنگ زده بودند و گفته بودند که کل محموله ای که در این یک ماه به انگلستان برده بود؛

را زیر دست های خاندان موریسون به دستور خود برودی ( رئیس خاندان موریسون)

همان محموله ای که هزینه یک میلیارد وون را بنجیرو، (پدر دیلین) شرط بسته بود .

بنجیرو با این اتفاق و همه ی دارو ندارش را از دست داد و با پریشانی ای فراوان با کشتی اش برگشت.

و وقتی این خبر به گوش همسرش رایلی و تک پسرش دیلین رسید.

هر دوتاشان آشفته شدند رایلی از بنجیرو جدا شد و فقط یک چیز برای بنجیرو ماند دیلین و به همان اندازه فقط یک ذره امیدبه خاطر وجود دیلین داشت،

زندگی هر روز برایشان سخت تر میشد و سخت تر که یک روز بنجیرو، تاقت نیاورد و جان سپرد و

اینبار خنجر عذاب ، نه به سینه اش و نه به کمر و حتی دلش بلکه درست در وسط قلبش، تحملش لبریز شد؛ و از درون مرده

بود، فقط آتشی در دلش روشن بود . آتش غضبی که خاموش کردنش فقط به دست خودش بود و هیچکس نمیتوانست جلوی

افزایش آن را بگیرد (جزء خدا ! )

و مقصر را خاندان موریسون میدید و تصمیم گرفت، تلافی کارشان را سرشان در بیاورد.

به دری زد تا وضعیت مالی اش را بالا بکشد بدون هیچ تقاضای کمک و تنها کارش را کرد، و وقتی به سن 22 سالگی رسید که

تبدیل شده بود به یک پسر بالغ و جوان برای گرفتن انتقامش به انگلستان سفر کرد تا که با برودی آشنا شود.

آنجا او با دختر برودی که دختر 16 ساله و زیبا بود، آشنا شد و تصمیم گرفت برای اینکه به برودی برسد از راه الیانا پیش رود.

فریاد بیخاندان موریسونزندگیسفربی صدا
روزی از عشق دلم سوخت که خاکستر شد بعد از این سوز به هر سوز جهان می خندم خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است کارم از گریه گذشته به آن میخندم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید