از وقتی یادم هست، مادربزرگم همیشه یه گلدون حسن یوسف تو خونهاش داشت. حسن یوسفی که هر از گاهی نقل مکان هم میکرد. بهار و تابستون رو تو ایوون سر میکرد، پاییز که میشد میومد پشت پنجره و از روی طاقچه برگریزون رو میدید، زمستونای سرد و سخت هم جاش تو آشپزخونه بود، روی کابینتِ نزدیک پنجره.
تو آشپزخونه که میومد به چشمم عین مادربزرگم میشد! یه بزرگمنشی، آرامش، صبوری و سرسختیای رو میشد تو وجودش دید که همهشونو تو وجود مادربزرگم میدیدم. آخ از شبایی که اونجا میخوابیدم! صبحِ اول وقت پامیشدم که نور لطیف و کم رمق خورشید رو وقتی به نوازش حسن یوسف میاد ببینم! برام همینقدر عاشقانه بود! ملاقات خورشید و حسن یوسف! بخار سماور و قطرههای ریز سرد شدهاش روی شیشه و بوی چای تازه دم و صدای رادیوی مادر بزرگ که از "احتمال بارش برف در یکی دو روز آینده" خبر میداد، لحظهی عاشقانه حسن یوسف رو کاملتر میکرد.
اون روزا گذشت، گذشت و با تمام جزئیاتش به خاطره تبدیل شد. تا اینکه همین پارسال، کیلومترها دورتر از شهر مادریم به کافهی دنج همیشگیم تو خیابون وصال رفتم. هر وقت از دنیا و آدماش دلم میگیره، خستگی آوار میشه رو سرم و از همه چیز ناامید میشم، میرم اونجا؛ ساختمون قدیمیش، گلیمهای کهنهاش که رفو زده و الان روی میزا رو تزئین کرده، ظرفهای گل سرخیش و از همه مهتر، گلاش، شمعدونیا و حسن یوسفاش، منو با خودش میبره به دوران کودکیم. نشسته بودم و تو فکر روز و روزگار و آدما و مشغلههام بودم که چشمم سر خورد رو حسن یوسفی که گوشهی دیوارِ روبروم با صلابت و اقتدار قامت راست کرده بود. پر برگ و شاداب بود، عین جوونیای مادربزرگم. با اون ترکیب رنگ دلبرونهی سبز و بنفشش منو مات و مبهوت خودش کرده بود که یهو با صدای خانم کافهدار به خودم اومدم: "خانوم... خانوم! سفارشتونو انتخاب کردید؟" پرده افکارم پاره شد و دوباره پرت شدم وسط تهران و شلوغی و سردی بی حد و مرزش! موقع رفتن بعد از اینکه حساب کردم دیدم خانم کافهدار با یه شاخهی پربرگ از حسن یوسف که گذاشته بودش تو آب، اومد سمتم و با مهربونی گفت: "متوجه نگاهتون بودم، انگار داشتید تو دلتون باهاش حرف میزدید! منم خیلی دوستش دارم، ولی مشکلی براش پیش نمیاد اگه به جای برگ، محبت سبز کنه. تقدیم به شما..."
با ذوق و انرژی فراوون دست پر از کافه دراومدم. انگار دنیا رو بهم داده بودن! یه غریبه با مهربونیش کل دغدغههامو شسته بود و جاش گل کاشته بود! یه گوشه از خاطراتم الان تو دستام بود! تمام خیابونا و کوچههای مسیرم حس خوب و امن خونه مادربزرگم رو به خودشون گرفته بودن. یه گل، یه شاخه حسن یوسف شد شبیه دست گرم مادربزرگم که دستامو میگرفت و منو میبرد تا سر کوچه و برام آدامس و آبنبات میخرید!
هم اتاقی جدیدم دیگه فقط یادگار حس ناب کودکیم نبود، بلکه برام معنی تازهای از مهر، محبت، عشق و بخشندگی میداد. محبتی که ریشههاش در گذشتههای دور تو خونه مادربزرگم بود و الان برگ و بارش شده بود پیدا کردن یک دوست ناب و مهربون از دل این همه غریبهی دور و برمون. انگار که نگار(همون خانم کافهدار سابق و رفیق شفیق امروزم) یوسفی بود که حسن یوسف برام پیداش کرده بود.