امروز روز تولد امه. 23 سالم شد و سال 3 یا 4 ام که دارم سعی میکنم دست تو دست تنهاییم زندگی کنم، بخندم، گریه کنم و دوست پیدا کنم و هرروز بیشتر از قبل عشق بورزم.
چندین قرنه هر آدمی سالروز به دنیا آمدنش را تا روز مرگش جشن میگیرند.
آره درسته یک افرادی -خانواده و دوستان- تولدش را جشن میگیرند ولی زمانهایی هستن که هیچکسی نیست، تو موندی و خلوت تنهایی خودت. درست مثل این سال بد، سالی که بودیم ولی نبودیم، سال تقدیم سنت به مدرنیته. کلی فیلم و سریال هست از آدم های روی این کره خاکی که غم تنهایی با اینکه همیشه باهاشون همراه بوده ولی این حس در روز تولدشون به نهایت ظرفیت تحملشون حمله میکنه.
هجوم خشمگینانهای که او را به یک پله تا لحظه نابودی میرساند.
جنین وار توی خودت مچاله میشی و در حالی که ناراحتی به این فکر میکنی که «انگار امروز روز تولدمه». میخوام ربطش بدم به سالی که یک آدمی تو رو از درون خلسهای که به طور ویژه «تنها نبودی»، میکشه بیرون و با چندین ضربه بر پوست نحیفت تو رو با این تنهایی همیشگی مواجه میکنه «انسان همیشه تنهاست» این جمله به تنهایی میتونه حکم یه خنجری را داشته باشه که یک نیروی غیبی، یک کسی که تو تاحالا ندیدیش ولی باعث خلق تو شده، از پشت در کمرت فرو کرده است و تو مجبوری درد و سوزشش را تا لحظه آخر تحمل کنی .
همونطور که جنینوار در خودت فرو رفتی بدون اینکه واقعا کسی باشه، منتظری. و چه انتظار بیهودهای وقتی هیچکس نیست.
دقیقا اینجا وقتی میگی تنهایی وقتی سکوت میکنی تا بغض فروخوردهات لبریز نکنه، آدمای اطرافت میان کنارت، بهت زنگ میزنند، پیام میدن. خیلی خوب و آرامش بخشه ولی هیچ ربطی به اتمام احساس تو ندارد.
چندسالِ گذشته تا آمدن این پاندمی و این سال بد، تصمیم گرفتم همانطور که بقیه به من نزدیکن، خودم به خودم نزدیک تر بشم.
«فکر کردم، گریه کردم، خوندم، گوش کردم» که به خودم نزدیکتر بشم خودم را بیشتر بشناسم. یک جمله ای شنیدم که میگه: «تنهایی خودت را بغل کن» با خودت میگی «اَه، چه جملهی کلیشهای». اره خیلی کلیشهای است ولی من باید با خودم کنار میاومدم.
هستن آدمهای شبیه به من، تا حالا شده بهشون فکر کنی؟ توی دلت بهشون چی گفتی؟ من فکر کنم این حالت مثل دیوونگی میمونه، نه امیدواری نه ناامید.
امروز باید یک فرقی با روزهای دیگهام داشته باشه.
از چندروز قبل به این فکر کردم که چه کاری رو دوست دارم- چه کاری است که میتونه حالم را بهتر کنه- هیچی به ذهنم نرسید، تو گیر و دار کار و تحقیق و دانشگاه، عکس بچه هایی که خمیر بازی/گل بازی میکردند من رو هیجان زده میکرد.
وقتی به این ورز دادن و له کردن و فشار دادن گل زیر انگشتام فکر میکردم یه لبخند ریزی میاومد گوشه لبم که «آخ خدا این میتونه بهترین کاری باشه که بتونه حالم رو خوب کنه.»
از چندماه پیش تو اینستا یک پیج با تم زرد رنگ شروع به فعالیت کرد که یک زرافهی قد بلند همه رو دور هم جمع کردهبود.
روزها گذشت و یکسری دوره اضافه کرد که سفالگری هم بینشون بود. سفال و گل همون چشمک وسوسه کننده بود که باید دنبال یک مناسبت میگشتم برای امتحان کردنش.
باید یه کاری میکردم که خاطره بشه، خاطره حافظه آدم را فعال نگه میداره. طوری که حتی اگر بمیری هم هنوز زنده ای.
صبح با اضطراب از خواب پاشدم و سعی کردم بهترین لباسم را بپوشم و با حال خوب از در خونه زدم بیرون. تو راه به این فکر کردم که با اون گلها چیکار میتونم انجام بدم.
صبحش را تو ماشین راننده با آهنگ اندی و ابی و ... شاد شروع کردیم تا خلاصه از در زرد رنگ خانه وارد شدم و گِلها رو کوبوندم رو صفحه چوبی جلوم و با آب نرمش کردم و آنقدر ورز دادم که هرچی جون تو بدنم بود از دست رفت. کار کردن با صفحه چرخون گوشه کارگاه یکی از کارایی بود که باید انجام میدادم، مهمترینشون.
با بیتجربگی که خاص خودم بود گِلکاری کردم و ساختم.
دوتا چشم که روزای آینده را ثبت و ضبط کنه و با یک دماغ بزرگ.
ساختم و گذاشتم اونجا تا بره توی کوره سفت و سخت بشه، فقط دعا میکنم ترک برنداره.
ممنون از اینکه متن رو خوندین.