نفسی عمیق کشیدم.
_ببینم اقا دو...... وجهی ترا کسی رو خورد به کسی صدمه زد. من چطوری زندم تو کی هستی اون مو سبزه که.... شیسه کلمه کیه اون مو بلنده کیه با او اخمش ووش حالا بی زحمت توضیح بده و ممنون بهترم ولی سرن خیلی درد میکنه
(علامت شوتو~ علامت دکو- علامت کاچان#)
-وای چه نفسی دارین!!!!!
#ببند اون دهنکشادتو دکو نفله کوودن دا@: #_#) @~٪@٪@~~*؛#؛@~٪@(ددن فوش های ناجور)
~تمومش کنید. من میرم به سنسه ایزاوا خبر بدم.
اوت دو وجهی از اتاق خارج شد و مو سبزه اومد دم دختم.
-اااممم یوو...... ایزوکو میدوریا دی. میتونی دکو صدام بزنی! اممم ااااا
_تارامورا دس. و اها دکو ممنون و اون مو بلنده با اون اخمش....؟
-اااهههه.... اون باکوگو کاتسوکی! فکر کنم اونم خوش بخته از دیدنت تارا..._چان
#هووی دکو نفله من هیچم خوشبخت نیستم!
_فکر کردی من هستم آقای باکوگووووو
#چه زری زدی نفلههههه
_همونی که شنفتی احمق
باکوگو اومد چیزی بگه که.... یه آقایی که یه پارچه دور گردنش بود وارد اتاق شد.
مرده اومد بالا تختم
علامت ایزاوا+
+ببینم تو من و یادته؟
یه نگاه فازا مازا انداختم.
_براچی باید یادم باشه؟ مگه من شمارو دیدم که یادم باشه؟!...
راستیا هنوز این دو وجهی اسمش رو بهم نگفته و میشه اسم شما رو هم بدونم؟
+این شوتوعه*اشاره به دو وجهی*منم ایزاوا هستم.
_خوشبخـ.... که نیستم ولی منم تارامورا هستم میتونین تارا صدام کنین!
+ خب تارا یه چند تا سؤال ازت دارم.
بعد هم آیزاوا_ساما همه رو از اتاق بیرون کرد.
_........
+خب... سؤال اول کوسه ات چیه؟؟
_براچی باید به ت_..... یعنی شما بگم؟!!
+اگه نگی ما باید تو رو به پلیس بسپاریم تا ببرتت زندان......
وسط حرفش پریدم.
_چیییی!!!!! براچیییییییی؟؟؟؟؟ ترا کی رو خوردههههه؟؟؟
+خب...... شاید یکمی درکش برات سخت باشه...
دوباره با نگاه فازا مازا نگاهش کردم. ایزاوا ادامه داد.
+اهههه...... خیلی رک و پوس کنده میگم. کسی که بش میگی ترا.... اممم پدرت رو.............. خورد!
بعد این حرف چهره ی ناراحتی به خودش گرفت. ولی من..
.
.
.
از خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم.
_جدی.... میگی!! ?یعمی اون پیری کثافت*؛_@!!)*(٪؛&*)»"&#(»"-٪؛»)#"& (منظورم حرف های به شدت بد است)
مردهعههه ლ(^o^ლ)
چهره ایزاوا از ناراحت به فازا مازا تغیر یافت... هه از من یاد گرفته?
+چی میگی پدرت مرده بعد...... خوشحالی؟
ناگهان چهره ام در هم رفت و یاد کارایی که باهام کرد افتادم.
همیشه وقتی بارون میومد با لباس های نامناسب از خونه پرتم میکرد بیرون. همیشه وقتی میخواست بره بیرون یه دل سیر من و میزد. همیشه داخل اتاق زندانیم می کرد. بهن غذا نمی داد و پس مونده های غذا ها رو بهم میداد. فقط مامان بود که باهام بهربون بود.....
نمیخواستم به اونا فکر کنم. نمی خوااام.
دستام رو مشت کردم. ناگهان صدای آشنایی از بالای سرم اومد.
&اهههه خوب شد نه..... تازه خیلی خوشمزه بود خیلی وقت بودکه چیزی نخورده بودم.
اون ترا بود.
_ههههههه ترا الان ولم کن. هیچ وقت نمی تونی من و مجبور کنی بهت ممنون بگم هیییچ وقت!
ایزاوا دوباره نگاهی فازا مازا انداخت.
+داری..... با کی صحبت میکنی؟
_اگه میهواین ببینینش یه آینع بهم بدین!
ایزاوا که به شدت کیج شده بود یه آینه از ناکجا آباد معود بهم داد. داخل آینه نگاه کردم. ترا داخل آینه بهم لبخند میزد. به ایزاوا اشاره کردم که بیاد ببینه. آیزاوا هم اومد کنارم و داتل آینه نگاه کرد.
+این ......
_این تراست کوسه ی ی بد بخت نفرین شده ی من.
ترا داخل آینه لبخندی باز تر زد. اومد چیزی یگه کت آینه را پرت کردم رو زمین.
ایزاوا از این کارم به شدت تعجب کرد. بعد هم کهجوابش رو گرفته بود گفت:
+ببین.... ما صلاح تو رو میخوایم.......ما میتونیم کمکت کنیم که ترا زو کنترل کنی. و به مردم کمک کنی و با این کار میتونی جرمت رو جبران کنی! ما از تو میخوایم که به یو ای بیای! تا یه قهرمان بشی!
حمله آهر روذاینقدر با انگیزه گفت که هرکسی یود قبول میکرد. ولی اشتباه میکرد. من از قهرمانا متنفرم. اونا مادرم رو نجات ندادن. با اینکه جلو چشمشون داشت جون میداد. ولی اون تیکه که گفت ترا رو کنترل کنم. بدم نیومد.
_اها............. باشـ...... ـه
+خوبه پس وقتی مرخص شدی به خوابگاه یو ای میای.و این_......
_اوکی دیگه همین دیگه میتونی بری....
ایزاوا با بیحالی از اتاق بیرون رفت. و منم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
اون شب خوابم نبورد. شوخی میکنم من هیچ فقط شبا نمی خوابم. بگو کلا داخل روز من فقط نیم ساعت میخوابم دونم به زوووور.