ویرگول
ورودثبت نام
مریم براتی
مریم براتیمترجم و کارشناس تولید محتوا
مریم براتی
مریم براتی
خواندن ۴ دقیقه·۲۵ روز پیش

پیکان دولوکس در لاله‌زار

«گرمه، گرمه، گرمه...»

چهار تا بچه قد و نیم‌قد، پیکان دولوکس یشمی مدل پنجاه را گذاشته بودیم روی سرمان.

بابابزرگ دنده را جا زد و بدون نگاه کردن به ما گفت:

«شیشه‌ها را ضربدری وا کونین تا هوا خُنُک بیاد تو ماشین».

مامان‌بزرگ که تقلای بی‌نتیجه‌ای برای مرتب نگه‌داشتن چادرش داشت، شیشه شاگرد را با غرغر باز کرد‌. من که آن سرِ ضربدر نشسته بودم، از دستگیره شیشه‌بازکن آویزان شدم و شیشه سمت خودم را کشیدم پایین. بابابزرگ راست می‌گفت؛ باد پیچید توی ماشین و خنک شدیم. ولی حالا مشکلات جدیدی داشتیم: صدای همدیگر را نمی‌شنیدیم، فشار هوا گوش‌هایمان را اذیت می‌کرد و وسایلی که پشت صندلی عقب چپانده بودیم با سروصدای زیاد به شیشه می‌خورد.

داشتیم می‌ر‌فتیم عروسی. خودِ عروسی که نه؛ یکی از هزار و یک مراسم و مهمانیِ بین عقد و عروسی.

همه چیز با سرعت از کنارمان رد می‌شد و کدام بچه‌ای است که این را دوست نداشته باشد؟ خانه، خانه، درخت‌، درخت، پیکان قرمز، دیوار، دیوار، درخت و کامیون‌های گنده‌ای که بالایشان نوشته بودند بیمه این و آن.

فقط مشکل این بود که مامان نمی‌گذاشت دستمان را ببریم بیرون تا مثل بال پرنده توی باد بشود. می‌گفت ماشین‌های دیگر می‌زنند به ‌دستمان. این را که شنیدم دست‌هایم را سفت بغل‌کردم و به راننده ژیانِ زردی خیره شدم که انگار استندبای کنارمان جان می‌کَند تا جدی جدی دستم را با خودش ببرد. برای اینکه حواسم را از آن فکر ترسناک پرت کنم، بلند گفتم: «نگاه کنین، چه جوری توپاشون رو اون‌قدر بالا انداخته‌ن؟؟» توپ‌های قرمزِ گیرافتاده وسط کابل‌های برق توی جاده را می‌گفتم.

داداش‌کوچِکه شروع کرد به حساب کردن که توپ‌ها چند تا پوسته دارند و برای شوت کردنشان تا آن ارتفاع پای آدم چقدر درد می‌گیرد. داداش‌بزرگه ولی با پوزخند گفت: «خِنگا، اینا توپ نیستن، برای مواظبتِ سیم‌برقان. خودم تو کتاب «به من بگو چرا» خوندم».

همان لحظه چند تا ماشین، بوق‌بوق‌کنان به ما رسیدند؛ اولی ماشین عروس بود که به جز دامادِ راننده و عروسِ گم‌شده زیر تور و چادر سفید، کلی زن و بچه هم عقبش نشسته بودند. سرنشین‌ها دست می‌زدند و سعی می‌کردند وسط آن شلوغی تکانی به خودشان بدهند. معلوم بود دارد حسابی بهشان خوش می‌گذرد. به همدیگر نگاه کردیم؛ توی ماشین ما فقط صدای باد می‌آمد. یک‌صدا داد کشیدیم: «بابابزرگگگگ... آهنگ بذارررر. تو رو خدااا».

بابابزرگ در آینه نگاهی به ما انداخت و با دموکراتیک‌ترین ژست ممکن، دستش را برد طرف دکمه ضبط. خودمان را آماده دست زدن و رقصیدن کرده بودیم که صدای پُرسوزی پیچید توی ماشین:

«خبر اومد که دشتِستون بهاره

زمین از خون فایِز، لاله‌زاره

خبر بر دلبر زارش رِسانید

که فایز یک تن و دشمن، هزاره».

وا رفتیم. مامان‌بزرگ گفت: «ناسلامتی عروسی نوِه‌مونِس». ولی بابابزرگ غرق تراژدی‌های زندگی فایز، به جاده خیره شده بود و واکنشی به اعتراض‌ها نشان نمی‌داد.

سعی کردم صدای شَروه دشتی را فراموش کنم؛ چند لحظه خودم را با جوراب‌های مُچ‌توری‌دار و بلوزدامن صورتی در حال قر دادن وسط مهمانی تصور کردم، کاریکاتورهای مجله گل‌آقا را تصور کردم، مزه تُرش‌ترین لواشک‌ها و بهترین بستنی دوقلوهای مغازه آقامسعود را آوردم زیر زبانم. بعد با داداش‌کوچِکه روی تعداد خاور و کمپرسی و تریلی‌هایی که توی جاده می‌دیدیم شرط‌ بستیم؛ حتی تک‌تک نوشته‌‌های تبلیغاتی و آیه‌حدیث‌های روی دیوارها را هم تندتند خواندیم ولی هنوز ضجه‌های خواننده از دلِ خون‌گشته و پامالِ یار گشته فایز توی گوشمان زنگ می‌زد.

بالاخره  بابابزرگ مجبور شد به خاطر خواهرکوچِکه که همیشه خدا بدماشین‌ بود، بزند کنار. خواهرم بالا آورد و هوا خورد و ما را از دست فایز با آن همه غم و غصه‌ خلاص کرد. اما چند دقیقه بعد، ماشین صداهای ممتد عجیبی داد و خاموش شد.

بابابزرگ با عصبانیت گفت: «بفرما، اِنقَدَر اذیت کردین که یه طوریش شد». بعد پرید بیرون و کاپوت را زد بالا. از شیشه خم شده بودیم بیرون و صدای غرغرهایش را می‌شنیدیم: «سابقه نداشتِس این ماشین ما را تو راه بذارِد». مامان‌بزرگ زیر لب زمزمه کرد: «آره بابا، همینِس که تو می‌گوی».


وقتی داشتیم راهِ رفته را با یدک‌کش برمی‌گشتیم، بقیه، عبوس و بُغ‌کرده به منظره‌های تکراری بیرون زل زده بودند. ما چهار تا بچه اما حال دیگری داشتیم؛ مهمانی فامیل‌های عروس و داماد را به اضافه بازی با کلی بچه هم‌سن‌وسالمان از دست داده بودیم ولی در عوض ماشینمان را وصل کرده بودند به یک ماشین گنده که داشت ما را مثل واگن قطار دنبال خودش می‌کشید.

وسطِ آن سکوت عصبانی بابابزرگ و ناراحتی مامان‌بزرگ و مامان، تمام راه را تا تعمیرگاه با هیجان تماشای یک نیمچه فیلمِ‌ علمی-تخیلی، بازی و خوشحالی کردیم؛ انگار هزار تا تیله سبزآبی داشتیم، نمره پیک بهارانمان بیست شده بود، بعد از ده ساعت تاب و سرسره‌بازی، برایمان آتاری خریده بودند یا بچه‌های کوچه عباسی را توی هفت‌سنگ شکست داده بودیم.

 دیگر مهم نبود که زمین از خون فایز لاله‌زار شده، به مهمانی نمی‌رسیم یا بزرگ‌ترها ناراضی‌اند؛ حالا توی ماشین ما بیشتر از همه ماشین‌ها خوش می‌گذشت.

ماشیندنده عقب با اتو ابزارنوستالژی
۱۲
۲
مریم براتی
مریم براتی
مترجم و کارشناس تولید محتوا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید