وحید ح زرقانی
وحید ح زرقانی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

شاید تمامِمان به خواب رفته‌ست!

و انسانم، آغشته به فرار، و مدام جست می‌زنم که زنجیرِ نمی‌دانمی‌ست که بسته‌ است بینشی آهسته را بر چشمانم، و به اجبار مدام بی گذاری به سنگ، فرشی که در تعظیمِ قدمم بود، به رو به رو خیره می‌مانم که بر من نمانده حتی اندکی نفس و نمی‌فهمم چرا... و نمی‌فهمم چرا... . و بر علت بسته‌ام چشمی امیدوارانه که شاید به پاسخم برآید اما کو کجاست نه نیست هیچ و آن به انتظارِ بعدی نشسته که من در حوالیِ مرگ، تشنه آرام بر زمینی تیره و دشت‌گون از چمن هایی آغشته به شبنم می‌خزم و چند قدم آن طرف تر ایستاده خیره و می‌گذارد آزادانه به لمسِ نا‌خواسته‌ی مرگ بی جوابم بگذراند. و انسانم، و نمی‌فهمم چرا... . چیست این بسته زنجیری که شاید از خویش اما نمی‌بینم اثری جز به شک از شایدی به خویش، و بر تازیانه ها عریان می‌شوم که خوب ببینم و از رنج ها خون به یادگار ببرم. و این دردناک است، و نمی‌فهمم چرا... . و چون بر خویش به خیره‌گی می‌نشینم می‌پرسم: چرا؟ و عجیب است که هیچ پاسخی نمی‌یابم، و نمی‌فهمم چرا... . امروز غرق در خون از شیرجه‌ای به ناخواستگیِ لغزیدن از لبه‌ی ناله‌ام شده‌ام و پهنه‌ای که مدام به انتها و باز لبه‌ای و باز، از امکانی منکرِ احتمال. و حال بر من بگذار که رد شوم، خواهش می‌کنم و نمی‌فهمم چرا... . و انگار که از میانه‌اش رد شده باشم، سال‌ها به غَرْقِگی و شاید حالِ همه این است، و نمی‌فهمم چرا و شاید این‌بار از نقطه‌ای گذر کنم که بر پهنه‌ای نوساخته به خویش توانم خیره شوم. شاید اندکی دیر اما، گذار که چشم بر خاطره ها ببندم و از خویش بپرسم که...
من چرا...
سوالی ندارم؟...
حال ایستاده‌ام... شانس به زنجیرم پوسیدگی دمید و حال... ایستاده‌ام اما... کو سوالم؟...
من...
چرا هرگز سوالی ندا... نداشته‌ام؟...
من...
من چرا...
من چرا این همه... من...
نفسی عمیق کشیدم و پرسیدم:
این همه جَست و زنجیر از پای به دست، من چرا هرگز به سوالی نایستادم؟
و انسانم و حال، آغشته به چرایی که از خویش نیست اما آلوده‌ی اوست. و نشستم، و سوال می‌پرسم، این همه غم، چرا؟ چرا مدام این سایه را به پای بستم و بر جَست تکیه خواب دادم؟ پاسخی ندارم. انگار سال ها طالبِ ترحمی‌ام و نمی‌فهمم چرا و پس کو کجاست آن شادی؟ چرا من هرگز به دنبالش نبودمـ...
« و بر سایه‌ی خورشید کِز کرده‌ای... »
این صدا... از... از کجا بود؟
و شاید اندکی دیر به بیداری جستم که من جز بر زیرِ سایه‌ای نبوده‌ام و فریاد بر می‌آورم که ای سایه‌بان
بر من کافی‌ست
دور شو
بگذار بر فرش‌هایی قدم بگذارم که...
و بیدار شدم...
و دلیلِ محکمی دارم که فریاد بر آورم، هرچند که هنوز بر فرشی ایستاده‌ام و سنگ ها رو به رو و نسیمی که خزانِ زنجیرم را به بیداری می‌کشد.
لبخندی عامدانه آرام، که بر قدرتی تکیه بیداری کرده‌ست، و قدم هایم آه چه آزادانه لذت بخش است.

وحید ح زرقانی.




زنجیرخوابچراخویش
نویسنده، ایده پرداز. ایمیل: vahidhamzeh1382@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید